قسمت 24

105 32 0
                                    

یه ماه از زمانی که بکهیون خبر بارداری دوباره اش رو به گوش چانیول رسونده بود میگذشت.البته که چانیول به محض فهمیدن با لبخند تموم لب و صورتش رو بوسه بارون کرده بود.
بکنا هم شده بود یه دختر احمق که ذوق زده به طرف ددیش میدوه.اون خیلی خوشحال صندلی کوچیکی زیر پاش گذاشته بود تا همقد شکم ددی بشه و بتونه بغلش کنه.

"ددی،چرا نمیتونم صدای نی نی رو بشنوم؟"
لب و لوچه اش بخاطر نرسیدن به چیزی که میخواست آویزون شد و چانیول رو به خنده انداخت.

"اوه 'بی' نگران نباش.تو بعد از چند ماه حتماً میتونی اینکار رو بکنی،باشه؟"
بکهیون نخودی خندید و اون رو توی بغلش گرفت.

"وای زنبور کوچولو،تو قراره بعد از چند ماه اونی یا نونا بشی.بهت تبریک میگم"
چانیول گونه اش رو بوسید و اون رو از بغل بکهیون درآورد چون اونها باید میرفتن به طرف مدرسه. بکهیون از در جلویی اونها بدرقه کرد و آه کشید.

"آرزو میکنم اینها همیشه ادامه داشته باشه"
اون لبخند زد،در رو قفل کرد و به طرف بیمارستانش با ماشین رُوند.
ولی با رشد بیشتر اون کوچولو توی شکمش اوضاع اونجور که میخواست خوب پیش نرفت.اون بیش از معمول بیمار شد و همیشه تهوع صبحگاهی داشت.اون بالا میآورد و سرش درد میکرد.
تا چهار ماه گذشت دکتر به بکهیون اطلاع داد که باید توی بارداری مراقب باشه تا جایی نیافته و همچنین این دوران براش سخت تر خواهد بود چون بدن کوچولوش اونقدر قوی نشده که توانایی نگهداری از بچه رو داشته باشه.بنابراین چانیول بیشتر از زمانهای دیگه مراقب بکهیون میشد.
اون عذاب وجدان داشت و حس گناهکار بودن میکرد ولی بکهیون توی صورتش سیلی میزد تا اینقدر احمقانه رفتار نکنه.(مرسی از محبتت😐)

چانیول زودتر میاومد خونه و عادتش شده بود جا گذاشتن 'بی' توی مدرسه.این شده بود یه عادت ناراحت کننده برای چانیول که هر روز ته یون باید اون رو میرسوند خونه.
هیولا کوچولو هم عادت کرده بود روی پاهای ددیش بشینه و درباره اتفاقاتی که توی روز براش افتاده با برادرهاش صحبت کنه.بله...برادرهاش چون بکهیون سه قلو باردار بود!

این واقعیت قلب کوچولوش رو مچاله میکرد که ماه‌ها بود چان باهاش نه صحبت کرده بود و نه بازی.اون با ذوق به طرف باباییش میدوید و فقط یه نوازش کوچولو و یه تبریک بابت برادرهاش دریافت میکرد.
اون بچه سرزنده،مجموعه ای از لذت و شادی و یه آبشار بی پایان از پر حرفی حالا دیگه گم شده بود.اون عمارت کوچیک برای بکهیون که عاشقش بود داشت تبدیل به زندان میشد و اون متنفر بود از اینکه دختر کوچولوش روز به روز ساکت و گوشه گیر تر میشه.
در واقع بکهیون متوجه شد که چانیول داره بکنا کوچولو رو از خودش دور میکنه.چانیول دیگه زمانی که خودش کنار بکهیون بود اجازه نمیداد بکنا اطرافشون باشه.اون وقتی بکنا میپرید روی کمر بکهیون یا بغلش میکرد بهش میغُرید.
بکهیون مدتها نتونسته بود دختر عزیزش رو حموم کنه چون چانیول معتقد بود این کار ممکنه خسته و مریضش کنه.
تخیلات بکنا خودش رو جایی از وجودش پنهون کرده بود.اون دیگه حتی به عروسکهاش هم علاقه نشون نمیداد چون بابایی دیگه وقتی برای اون نداشت.اون تنها بکنا رو از ددیش دور میکرد یا اون رو هُل میداد کنار.

The Fall Of Angel(Chanbaek Ver)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora