قسمت پایانی

215 29 0
                                    

"سلام به ددی و بابایی عزیزم و اون سه تا داداشهای خنگم😁
آسمون اینجا آبیه و من خیلی دلم برای همتون تنگ شده.همه چی اینجا خوشگله ولی فکر میکنم به خوشگلی ددی عزیزم نیست😉
دلم برای دعواها و بحث هایی که سر چیزهای کوچولو داشتیم تنگ شده یا حتی جنگ بالشتی.دلم کیکهای خوشمزه ددی و آشپزی بابایی رو میخواد.
حتی دلم برای جیغ و دادها و قهر و آشتی هام با سه قلوها تنگ شده.دلم میخواد مثل گذشته روی شکم ددی دراز بکشم و بعد بابایی با زور من رو از روش برداره و بگه:تو دیگه بزرگ شدی...
بابا من چرا از بزرگ شدن میترسم؟من دوستت ندارم بزرگ بشم.میخوام تا اَبد دختر کوچولوی شما و هیولا کوچولوی ددی باقی بمونم.
کالیفرنیا خیلی بزرگه،مردم جدید و کنسرتی که ما داشتیم هم خارق‌العاده بود.هنوز هم احساس تنهایی و خالی بودن میکنم.
امیدوارم همگی خوب باشید.
شنیدم عمو تائو با عمو کریس ازدواج کرده.از طرف من بهشون تبریک بگید.
من در حالی که دارم این ایمیل رو براتون میزنم نزدیک پنجره اتاقم توی هتل نشستم.بیرون داره بارون میآد و سرده.هنوز لباس خوابم رو نپوشیدم😉زنبور بابایی دختر بدی شده و دیر میخوابه.
فردا تولد ددیه و من کنار شماها نیستم.ددی...همگی میگن من مثل تو حرف میزنم.مرسی از دوتاتون که صدای قشنگی بهم دادید،به هر حال ژن خوب همینه....
وقتی روی صحنه ایستاده بودم قلبم داشت از جاش کنده میشد ولی حرفهاتون رو به یاد آوردم و مستقیم رفتم و شروع کردم به خوندن.
من هر شب از دلتنگی گریه ام میگیره و دلم شما رو میخواد😥
باشه...باشه میدونم 23 سالمه ولی من هنوز بکنا کوچولوی شمام...درسته؟
و شما سه قلوهای دردسر ساز جرأت نکنید به وسایلم دست بزنید و اینکه نونا دلش براتون تنگ شده.پسرهای خوبی باشید...آراسو؟
فکر کنم باید برم بخوابم چون اونوقت فردا صبح دیر میرسم به کارم و اونوقت منیجر حسابی بهم غُر میزنه.
دوستتون دارم ددی و بابایی عزیزم❤همینطور داداشهای مهربونم چِنهیون،چِنمین و مینهیوک😘بوس بوس
با عشق...
'بی' کوچولوی شما"
چانیول و بکهیون لبخند زدن و بعد از جواب دادن به ایمیل لب تاپ رو خاموش کردن و خوابیدن.

از دید بکنا

امروز تولد ددیه و چی بهتر از اینکه بخوام تموم خانواده رو سورپرایز کنم.
من رو که میشناسید؟
من دختر بیون بکهیون و پارک چانیولم.ددی خوشگلم یه روانپزشک و یه متخصص توی بیمارستان روانیه.بابایی هم توی کمپانی شعبه اصلی کار میکنه و عمه یورا توی شعبه دیگه اش.
داداشهای گلم هم حالا 18 سالشون شده.یکی از اونها حالا یه دوست دختر پیدا کرده.آه که زمان چقدر زود میگذره!
با اینکه بیشتر زمانم توی خوابگاه با همگروه هام هستم ولی اینجا خونه منه.
وقتی وارد میشم خونه تاریکه.این خونه خاطرات زیادی با خودش داره مثل وقتی که بابا ددی رو بوسید و من به همین خاطر کلی مسخرشون کردم.ازشون عکس انداختم و به عنوان یادگاری توی گالری گوشیم همه جا با خودم جا به جاش کردم.
چمدونم رو همونجا نزدیک ورودی رها میکنم و میرم جایی که ددی و بابایی هستن.میدونم کجا میتونم پیداشون کنم.توی اتاق خواب و توی بغل همدیگه گرچه امیدوارم وقتی وارد میشم اینبار دیگه روی همدیگه نباشن!
وارد اتاق که میشم نیمه تاریکه ولی با نور کمی که از شب خواب میآد میتونم صورتهاشون رو تشخیص بدم.بابایی صورتش رو توی گردن ددی فرو کرده و خوابیده.
ددی هم مثل همیشه با لبخند خوابیده در حالی که دست بابایی دور کمرش حلقه شده.
با لبخند ازشون عکس می‌اندازم و به آرومی سمت تخت میرم.صورت ددی رو میبوسم و اون به آرومی چشمهاش رو باز میکنه.

"سلام ددی...تولدت مبارک"
حسابی سورپرایز شده و بهم لبخند میزنه.بابایی رو بیدار میکنه و هردو از دیدنم توی خونه خوشحالن.

"بابایی میشه برام غذا درست کنی؟دلم برای دست پختت تنگ شده.میدونی که من همیشه گشنمه"

"باشه دخترم.تا تو دستهات رو بشوری برات یه چیز خوشمزه آماده میکنم"
صورت دوتاشون رو میبوسم و با جیغ سمت اتاق سه قلوها میرم تا اونها رو هم بیدار کنم.
من خیلی خوشحالم که یه خانواده شاد و خوب دارم.
خیلی خوشحالم که بیون بکهیون و پارک چانیول والدین من هستن.

دیگه داستان ما هم به پایان خودش رسیده...داستانی که از یه انتقام شروع شد و با وجود سختی های زیاد پایان خوشی داشت.

پایان

..................................................................

امیدوارم همگی از این داستان لذت برده باشید.مرسی از تموم کسانی که تا اینجا همراهیم کردن.
چه اونهایی که Vote دادن و کامنت گذاشتن و چه اونهایی که فقط خوندنش😘

باورتون نمیشه ولی دلم برای بکهیون و چانیول این داستان تنگ میشه💔😭

راستی خوشحال میشم به داستان‌های دیگه ام هم سر بزنید😊

The Fall Of Angel(Chanbaek Ver)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin