قسمت 25

105 29 0
                                    

بکهیون با دقت دورتادور رو دنبال دخترش میگشت تا اینکه اون رو توی پارک پیش تاب پیدا کرد.اون روی یکی از تاب ها نشسته بود و توی سکوت داشت گریه میکرد.
این حس این رو داشت که بکهیون داره خودش رو میبینه.اون لبخند زد،به سختی مقابل تاب زانو زد و اون رو کشید جلو.

"هِی..."
اون برای فرشته کوچولو زمزمه کرد.اون سکسکه کرد و گردن بکهیون رو محکم بغل گرفت.

"من...من متأسفم ددی...من...من واقعاً قصد آسیب زدن به تو یا برادرهام رو نداشتم...من..."
اون شروع کرد به بلند تر گریه کردن و قلب بکهیون فشرده تر شد.

"هیس...بیبی گریه نکن،ددی حالش خوب میشه.البته اگه تو کنارم باشی،همم؟این تقصیر تو نیست"
بکهیون شونه اش رو بوسید و متقابلاً بغلش کرد.

"ولی ددی...بابایی...اون ازم متنفره"
اون با گریه از بغل بکهیون دراومد.

"حالا بهم گوش کن کلوچه،ددی حالش خوبه...و بابایی تو رو خیلی دوست داره...اون...درست از زمانی که بیمار شدم فقط بخاطر سلامتی من و بچه‌ها میترسه.اون در گذشته یه بار زمانی که من تو رو باردار بودم نزدیک بود دوتامون رو از دست بده.
تو تموم دنیای اون هستی عزیزم.لطفاً از بابایی عصبانی نشو.ببخشش باشه؟"
بکهیون با لبخند نگاهش کرد و بکنا متقابلاً به آرومی سر تکون داد.
بکهیون همینطور که به طرف مدرسه میرفتن دستش رو گرفت و با معلم کیونگسو صحبت کرد.یه دوست قدیمی از گذشته اش،زمانی که توی انگلستان بود.کیونگسو موافقت کرد و زمان خداحافظی براش دست تکون داد.

بنظر میرسید بکنا با دیدن معلم دوست داشتنی مورد علاقه اش و رسیدن به خوش گذرونی همیشگیش چیزهایی که قبلاً توی خونه اتفاق افتاده بود رو به دست فراموشی سپرده ولی با به صدا در اومدنِ زنگ پایانی مدرسه و دیدن ماشین باباییش جای خاله ته ته عزیزش،اون کاملاً ناامید شد.بکنا با لب و لوچه آویزون روی صندلی عقب نشست و اخم کرد.

"هی...پرنسس...من متأسفم.نمیخوای بابایی رو ببخشی؟"
چانیول بهش لبخند زد و اون با عصبانیت بازوهاش رو توی هم گره زد و به جای دیگه ای نگاه کرد.
چانیول آه کشید و بی صدا تا خونه رانندگی کرد.
زمان شام سکوت عجیبی خونه رو فراگرفته بود.'بی' از نشستن کنار چانیول سر باز میزد،برعکس چیزی که در گذشته بود.اون حتی دلش نمی‌خواست مثل همیشه چانیول با دست بهش غذا بده.اون حالا تقریباً خودش رو کنار بکهیون پنهون کرده بود.
بعد از شام که بکنا تکالیف درسیش رو انجام میداد،چانیول با ناراحتی و قلب شکسته توی بالکن ایستاده بود.
زمانی که بکهیون سمتش اومد و دستهای گرمش رو دور بازوهاش حلقه کرد باعث شد چانیول خوشحال بشه.همسرش بعد از اتفاق صبح که حس گناه کار بودن بهش میداد بالأخره نزدیکش اومده بود.

"من متأسفم که موضوع گذشته رو پیش کشیدم.من...من نباید این کار رو میکردم.تو اون زمان توی حال خودت نبودی"
بکهیون شروع کرد به گریه،بازوی چانیول رو رها کرد و خودش رو داخل گرم کن ورزشی که چانیول پوشیده بود جا داد.سرش رو بالا گرفت و مظلومانه مثل یه پاپی به چشمهای چانیول خیره شد.

The Fall Of Angel(Chanbaek Ver)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora