قسمت 21

119 36 0
                                    

5 سال بعد

یه روز خسته کننده دیگه توی تیمارستان بود.بکهیون یه سردرد کشنده داشت و ساعت نزدیک 7:30 بود ولی اون هنوز خونه نرفته بود.
اون وسایلش رو جمع کرد و به داخل هال بزرگ و ساکت اونجا پا گذاشت.همه به جز خودش و دوستش ته یون خواب بودن.اون زمانی که بکهیون رو دید که داره به طرفش میآد در اتاقکش رو بست و سمتش رفت.

"هی رفیق،کریسمس و سال نو مبارک.فردا میبینمت"
اون بکهیون رو بغل کرد و گفت.
اونها بعد از خداحافظی کردن از هم جدا شدن و به طرف ماشین‌ هایشون رفتن.خُب...ته یون با جیمین ازدواج کرده بود و اونها حالا یه پسر بانمک داشتن.اون همیشه بین خونه خودشون و خونه بکهیون در رفت و آمد بود.

بکهیون چان چان شیطون خودش رو به یاد آورد که حالا شده بود رئیس کمپانی پارک و زود خونه میاومد تا دخترشون بِکنا(Baekna)رو از مهد کودک برداره.اون نگاه پاپی شکل بکهیون رو داشت ولی شیرینی اصلی چهره اش و شخصیتش باعث میشد در واقع یه چان کوچولو توی خونه داشته باشن.
بکهیون بیشتر مواقع زمانی که به خونه میرسید میشد گفت انگار بمب منفجر شده.پدر و دختر با بازی خونه بزرگشون رو ویرون میکردن.

اونها زمانی که اون شیطون کوچولو به دنیا اومد برای اینکه فضای بیشتری برای بازی بهش بدن به این خونه بزرگ نقل مکان کردن.
اون شیطون کوچولو بیشتر مواقع نقش ملکه رو بازی میکرد و چانیول هم میشد پادشاهش.
بِکنا در واقع مجموعه ای از لذت و شادی و یه آبشار بی پایان از پر حرفی بود.اون موهای تیره،چشمهای بادومی و پاپی شکل،دماغ کوچولو داشت و لبهای بکهیون رو به ارث برده بود.اون قوه تخیل بالا،ذهنی خلاق و همچنین قلبی بزرگ داشت.
بکهیون به محض اینکه ماشینش رو پارک کرد و وارد خونه دکور شده درخشانش شد لبخند زد.
لبخندش با ورود به نشیمن و دیدن چانیول عزیز و پری کوچولوش در حال تزئین درخت کریسمس پهن تر شد.
اون با دیدن گلِ سر کوچولو شکل خوک و خرگوش روی سر چانیول نخودی خندید و به آرومی بهشون نزدیک شد.

"بابا...زود باش...ددی ممکنه هر لحظه اینجا باشه"
صدای کوچولوی بکنا توی نشیمن پیچید و انگار اونجا رو درخشان کرد.

"البته پری کوچولوی من،بفرما...تموم شد"
چان ستاره رو دست بکنا داد و اون رو بغل کرد تا کمکش کنه.بکنا مثل میمون از سر و کول چانیول بالا رفت و در حالی زبونش رو بیرون داده بود داشت ستاره رو روی درخت نصب میکرد.
شورت صورتیش به خاطر تلاش زیاد کنار رفته بود و باعث میشد بکهیون بخنده.بالأخره ستاره رو نصب کرد و روی شونه های باباش نشست.

"وای بابایی...این...این عالیه"
اون در حالی صورت باباش رو بین بازوهای کوچیکش گرفته بود نخودی میخندید.

"عالیه ولی نه به اندازه تو پرنسس من"
چانیول لبخند زد و زمانی که چرخید بکهیون رو با لبهای خندون دید.

The Fall Of Angel(Chanbaek Ver)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora