قسمت 16

136 46 2
                                    

بکهیون به شکم لُخت خودش که فقط یه حوله سفید دورش پیچیده توی آینه خیره شده بود.
اون مثل احمقها روی شکمش دست میکشید و لبخند میزد.
اون نمیتونست باور کنه که چانیول دیروز صبح خاطراتش رو بدست آورده.

"ممنونم عزیزم...برای اینکه باعث شدی بابایی خاطراتش رو بدست بیآره,ددی خیلی دوستت داره"
بکهیون یکی از انگشتهاش رو بوسید و اون رو روی شکمش قرار داد.شاید دیوونگی باشه ولی اون بلافاصله واکنشی از طرف کوچولوش زیر انگشتش احساس کرد.

"میشه اول صبحی خوردنی بودن رو تمومش کنی و صبحونه ام رو بدی"
صدای چانیول درست از پشت سرش باعث شد گونه‌هاش گل بیاندازه.
بکهیون توی آشپزخونه رفت و غذا رو روی میز چید.
چانیول چشمهاش رو بست و مثل یه پاپی غذا رو بو کرد.

"هوف...اون مطمئناً خاطراتش برگشته ولی چی میشه اگه ازم متنفر باشه؟"
بکهیون آه کشید و به آرومی زیر لب زمزمه کرد ولی چان شنیدش.

"متنفر نیستم بکی,هرگز نتونستم"
چانیول لبخند زد و لُپش رو بوسید.

"چقدرش رو به یاد آوردی؟"
بکهیون با احتیاط پرسید.

"من...خُب...راستش اینکه تو عشق اول بودی و کریس من رو آزار میداد...بقیه اش گُنگه ولی از بابت آسیبهای که ناخواسته بهت زدم متأسفم"
چانیول آه کشید و به بکهیون نگاه کرد.
بکهیون از روی صندلی بلند شد,دستش رو روی میز گذاشت و لبهاش رو روی لبهای چانیول کوبید که باعث شد سورپرایز بشه.

'بک...چرا دنبال منی؟فقط از اینجا برو لطفاً'
چانیول بهش هشدار داد ولی بکهیون دستش روی میز گذاشت و لبش رو روی لبهای چان کوبید.

'من نمیتونم...من دوستت دارم و همه اش اینه'
بکهیون بین بوسه ها زمزمه کرد ولی چان کریس رو بین قفسه های کتاب دید.

'بکی...'
اون سعی کرد بکهیون رو به عقب هُل بده ولی بکهیون روی رونش نشست.
اون روز زمانی که مدرسه تموم شد کریس کتکش زد.

'چطور جرأت کردی ببوسیش؟اون مال منه...حالیت شد؟'
اون به چانیول غرید و سیلی محکمی بهش زد.انگشتر کریس بریدگی عمیقی روی گونه چان ایجاد کرد.
چانیول به واقعیت برگشت...یه سری تصویر از جلوی چشمهای چانیول رد شد...

تصویری از مرگ مادرش,کتک خوردنهاش,خنده های بکهیون,صورت بکهیون که پر از خون شده بود,صدای خنده های کریس از لذت,صدای خواهرش که میگفت پدرش مرده,تصویر بکهیون که بهش میگفت هرگز دوستش نداشته.تصویر خودش که مدام دکترهای تیمارستان رو از خودش دور میکرد,مچ دستش که خون ازش میچکید.
همه چیز با درد زیاد توی مغزش پیچید.
چانیول به شدت بکهیون رو هُل داد و بلند شد.اون سعی کرد تا تعادلش رو حفظ کنه ولی نتونست.سرش درد میکرد و تیر میکشید.
بکهیون گریه میکرد.چان نمیتونست اون رو ببینه ولی صدای بکهیون مدام توی مغزش اِکو میشد.

The Fall Of Angel(Chanbaek Ver)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن