قسمت 3

230 60 0
                                    

فلش بک/ژانویه 2010

بکهیون بالأخره از انگلستان جایی که بچگیش رو توی اون گذرونده بود به سئول رسید.
براش سخت بود تا از تمام خاطرات شیرین بچگیش دل بکنه...ولی خب چاره چی بود.
اون باید تنها میاومد تا دیگه برای خودش مستقل بشه،هرچند که براش سخت باشه اما امید داشت.امید به اینکه قراره کلی تجربه جدید روی استقلال خودش داشته باشه...
اون خوشحال بود که والدینش مثل یه پسر بزرگ هجده ساله باهاش برخورد کرده بودن.
قبل از اینکه جلوی دروازه دبیرستان سال آخر سئول بِایسته لبخند زد.

یه نفس عمیق کشید،بوی سئول و هوای خنک که یکم نم دریا داشت براش خوشآیند بود...
شایدم تنها به خودش تلقین میکرد که داره نم دریا رو حس می‌کنه...
بکهیون توی راهروی اصلی راه میرفت و همزمان برنامه روزانه اش رو بررسی میکرد که به پسری برخورد کرد که از خودش قدبلند تر بود و لبخند روی صورتش داشت.
بکهیون چند ثانیه مکث کرد،به اون لبخند زل زده بود...
چطور یه نفر می‌تونست آنقدر قشنگ بخنده؟

"آخ...ببخشید"
بکهیون به خودش اومد و معذرت خواهی کرد ولی پسر روبروش پوزخندی زد و سرش رو با تأسف تکون داد.

"ورودی جدید؟!"
غریبه خوشتیپ با چشمهای کشیده اش بهش خیره نگاه کرد و بکهیون متوجه شد وقتی میخنده یه چال لپ نصفه سمت راست صورتش درست میشه،البته فهمیده بود ولی الان داشت از نزدیک میدید...
تقریباً مجذوب اون چشم های زیبا و اون مژه های پرپشت شد.

"آر...آره...نمیتونم کلاسم رو پیدا کنم,کلاس B"
بکهیون گفت و لبش رو گزید.امیدوار بود گونه هاش سرخ نشده باشن.

"اوه...منم توی همون کلاسم.بیا با هم بریم...من پارک چانیولم ولی میتونی چان صدام کنی.اینطوری راحت ترم"
چانیول به شیرینی لبخند زد که باعث شد قلب بکهیون آنی از جاش تکون بخوره.نفسی که حبس شده بود رو سعی کرد آزاد کنه ولی...
نمیدونست چقدر موفق شده...

"مرسی...منم بیون بکهیونم ولی تو هم میتونی بک صدام کنی،خیلی مختصر"
بکهیون هم در جوابش لبخند زد و خدا رو شکر کرد که بدون لکنت جواب چانیول رو داده.کمی بعد به دنبال چانیول وارد کلاس شد.
کل روز با شوخی های گاه و بیگاه چانیول سر کلاس و خنده های ریز بکهیون گذشت.
بکهیون متوجه نبود که هر لحظه قلبش تند تر میزنه و گرم میشه.درست مثل اینکه خورشید مستقیماً لمس کرده باشه...
هر دو روز خوبی رو سپری کردن و بعد از مدرسه حتی چانیول بکهیون رو تا نزدیکهای خونه اش رسوند.
بکهیون به این فکر کرد چانیول پسر مهربون و باحالیه طوری که هر دختری آرزو میکنه دوست دختر همچین آدمی بشه.
روز بعد هم به شیرینی دیروز ادامه پیدا کرد.
بکهیون حس عالی داشت زمانی که چانیول رو دید در حالی که به لاکِرش* تکیه زده و منتظرش بود.

*کمدهای قفل دار یا Locker همونهایی هستن که دانش آموزان توی مدرسه کتابها و وسایلشون رو توش میگذارن*

The Fall Of Angel(Chanbaek Ver)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang