قسمت 4

184 62 2
                                    

هر خاموشی به این معنی بود که زندگی چانیول توی خطره.
اون به آرومی در حال مردن بود...
زندگی ای که یه زمانی یه انسان رو می‌ساخت کم کم رو به پایان بود...

آروم آروم شیره وجود چانیول ازش بیرون کشیده میشد و مثل یه مرده متحرک بیشتر توی تاریکی فرو میرفت...
شاید هم اون عروس دنیای مردگان بود و باید هر لحظه بیشتر و بیشتر توی تاریکی سرمای دنیای زیرین فرو می‌رفت اما یه روزنه اون رو از منجلاب چاه مانند لجن سرد و سیاه بیرون می‌کشید...

آشنایی مداومش با اون دکتر زیبا گذشته اش رو برانگیخته بود.
اون کم کم شروع کرده بود به یادآوری خاطراتش،از بچگی تا قبل از اینکه کارش به بیمارستان روانی بکشه.
خیلی از خاطراتش به وسیله تنفر پوشیده شده بود و این تصمیم مغزش بود که خاطرات بد رو پس بزنه.
پس خیلی چیزها رو به یاد نیاورده بود.
چیزی که بکهیون بیشتر از همه ازش میترسید همین بود،تنفر چانیول نسبت به اون...

اصلاً دلش نمی‌خواست چانیول تنفرش رو به یاد بیاره اما میدونست این پروسه ای از درمانه.
وضعیت چانیول چیزی بود که بکهیون خودش رو مدام به خاطرش سرزنش میکرد یا حداقل این چیزی بود که بکهیون همیشه به خودش میگفت.
واقعیت میگفت که چانیول توی آخرین مرحله از بیماریشه...این یعنی اون روح زیبا و فرشته مانند چان دیگه چیزی ازش نمونده بود...
ولی ناخودآگاه بکهیون مدام میگفت باید کاری کنه حداقل چانیول به یاد بیاره کی بوده.
هر چقدر هم سخت باشه بکهیون انجامش میداد!
چانیول یه روز بهش گفته بود که اسمش پارک چانیوله،این خوب بود.
این یعنی کم کم داشت خودش رو به یاد می‌آورد اما حقیقت بعدی سطل آب یخی بود روی سر بکهیون...
چانیول در عوض به کل بکهیون رو از یاد برده بود...

قلب چانیول کم کم داشت یاد میگرفت که پسر کنارش رو دوست داشته و هیچوقت ازش متنفر نبوده.
کم کم داشت حس های کوچیکی به بکهیون پیدا می‌کرد.
دوباره...!

چانیول حالا دوست داره هر روز دکتر زیباش رو ببینه ولی حافظه اش دائم اون رو تحت فشار میگذاشت و براش سردرد های عمیق به همراه داشت.

"دکتر بیون...لطفاً هرچه سریعتر خودتون رو به اتاق 504 برسونید،بیمار قصد خودکشی داره"
بلندگوی تیمارستان بکهیون رو پِیج کرد.
بکهیون که با عجله میدوید و تا به اتاق چانیول برسه چندین بار به در و دیوار راهرو خورد!
اونقدر ترسیده بود که قلبش هر لحظه ممکن بود از کار بیافته!
با رسیدن به اتاق پسرک پریشون رو دید که توی دستش یه تیکه آهنه و به خاطر فشاری که به اونها میآورد دستش رو بریده بود و ازش خون میچکید.
چشماش سیاهی رفت و چند لحظه پاهاش سست شد ولی به خودش اومد با قدم های لرزون سمت چانیول رفت.

بکهیون دستهاش رو باز کرده بود تا بهش بفهمونه قصد آسیب زدن نداره ولی یه حرکت اشتباه دکتر پشت سر بکهیون باعث شد که چانیول اون رو سمت خودش بکشه و آهن رو روی گردنش بگذاره!
نفس بکهیون توی گلو حبس شد و دهنش رو مثل ماهی باز و بسته میکرد.

The Fall Of Angel(Chanbaek Ver)Where stories live. Discover now