☆
نفس لرزان و عمیقی کشید. حس میکرد کل وجودش را آتش فرا گرفته است.
" لعنت به غذای تند ! "
از جایش بلند شد(( چطور بود؟ ))
جان که تا اخر غذایش را خوردهبود، با لذت زبانش را روی لبهایش کشید:(( دلم واسه این طعم و تندی تنگ شده بود.)) نگاهی به غذای نیمهتمام او انداخت:((چرا غذاتو نخوردی؟ ))
ییبو سریع گفت:(( رژیم دارم.))
با تعجب براندازش کرد:((ولی تو همین الانشم خیلی لاغری.))
((دیگه اقتصای شغلمه. )) تلاش کرد بحث را عوض کند:(( راستی اگه الان من برم بخوابم باید ۶ ساعت دیگه پاشم. میخوای تو این مدت چیکار کنی؟ ))
کمی فکر کرد:(( میشه بهم مداد و کاغذ بدی؟ ))
((مداد و کاغذ؟ اره حتما. ))
☆
صبح روز بعد، با تنفس بوی نان تازه از خواب بیدار شد. حس گرم و نرمی به قلبش لبریز شد.
چنان مست آن بو شد که سریع از جایش برخاست،مسواک زد، حمام کرد و یه تیشرت سفید ساده با یک شلوار جین برداشت، پوشید و از پلهها پایین رفت.
لعنت!
باید آن پیشبند صورتی را از بین میبرد.
در جلوی چشمانش فرشتهی خوشحال و سرحالی را میدید که با لبخندی شیرین و چشمانی مسحورکننده به او نگاه میکند. ((بیدار شدی؟ دیدم حوصلهام سر رفته توام نزدیکه که بیدار بشی برای همین صبحونه درست کردم. اشکالی که نداره؟ ))
آب دهانش را قورت داد.
نمیتوانست از منظرهی مقابلش چشم بردارد.
جان با تعجب دستش را تکان داد و او را صدا زد:(( وانگ لائوشی! ))
به خودش آمد، افکارش را به دست گرفت و مثل همیشه پر از اعتماد به نفس گفت:(( نه معلومه که نداره. راستی صبح به خیر جانگا.))
((صبح توام به خیر. بشین پشت میز منم الان میام. )) و رفت تا دستش را بشورد.
نگاهی به میز غذاخوری انداخت.
روی میز انواعی از غذاهای خانگی مختلف به همراه نان تازه پخته شده و آبمیوه طبیعی قرار داشت. "واو! "
شکمش به قارو قور افتاد. از آنجایی که دیشب درست و حسابی شام نخوردهبود، حسابی اشتهایش تحریک شدهبود. با این حال منتظر ماند تا او هم پشت میز بنشیند.
بالاخره آمد و نشست((چرا نخوردی؟ شروع کن ممکنه برای کارت دیرت بشه.))
لبخندی به حس کدبانو مانندی که از او میگرفت زد و سری تکان داد. مدت زیادی نبود که با هم وقت میگذراندند و حال فرشته جوری رفتار میکرد که گویی سالهاست هم دیگر را میشناسند.
این حالت گرم و صمیمی او را دوست داشت.
با اشتها چاپستیکش را برداشت و شروع به خوردن کرد.
با فرو بردن لقمهی اول، با لذت گفت:(( این واقعا... معرکه است! ))
جان خجالت کشید.((خوشحالم دوسش داشتی.))
سوالی به ذهن ییبو رسید.(( واقعا چطور یه فرشته غذاهای مختلفو میشناسه و آشپزیش انقدر خوبه؟ ))
با خجالتی که صورت دوستداشتنیاش را از همیشه دلرباتر کرده بود پاسخ داد:((من بارها برای ماموریت به زمین فرستاده شدم. طبیعیه که یه چیزایی رو از دیدن مردمتون و انسانای تحت ماموریتم یاد گرفتم.
البته به خوبی اونا نمیتونم درست کنم ولی از هیچی بهتره. ))
به قلبش لعنت فرستاد. تلاشکرد عادی به نظر برسد(( تو خیلی متواضعی! من تو عمرم غذاهایی به این خوشمزگی نخورده بودم! ))
جانی که در حال ذوب شدن از خجالت بود، بحث را عوض کرد:(( راستی برناممون برای امروز چیه؟ باید خودم رو چطوری معرفی کنم؟ ))
کمی فکر کرد.
او حالا اسم داشت ولی فامیلی نه.
چشمش به مجلهای افتاد که کمی آن طرف تر روی میز قرار داشت.
واژه ای را دید و فکری به ذهنش رسید:(( شیائو جان چطوره؟ شیائو میتونه فامیلیت باشه.))
سری به نشانهی موافقت تکان داد(( دیگه چه چیزی رو باید بگم؟ ))
((اگه ازت پرسیدن بگو که تو بادیگارد منی و من شخصا استخدامت کردم. و این که... تو چند سالته؟ ))
(( ۱۰۰۵ سالمه))
شوکه شد. کمی بعد به خودش آمد((خب... امم... میتونی بگی که سی سالته! من بیست و چهار سالمه و اگه تو این طوری بگی برای بادیگارد من بودن قابل اطمینان تر و پخته تر به نظر میای . ))
ادامه داد((در مورد لباست هم...))
نگاهی به او انداخت. جان لباس استین بلند و شلوار سراسر سفیدی به تن داشت. استایلش به یک بادیگارد نمیخورد.(( صبحونه ات رو تمام کردی؟))
جان سری به نشانهی آره تکان داد.
(( پس دنبالم بیا.))
☆
((واو ! چقدر لباس داری! )) و با شگفتی به اتاق لباس بزرگ او نگاهکرد.
لبخندی کجکی زد:(( بالاخره شغلم و بخشیش هم تنوع طلبیم تو این موضوع موثره.))
نگاهش را به فرشتهی متعجب دوخت(( وقتشه لباس هاتو تغییر بدی.))
((چرا؟ مگه لباسام چشه؟))
نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت:(( یه بادیگارد این طوری لباس نمیپوشه! استایلت خیلی شسته رفته و سادهست بیشتر شبیه یه معلمی تا یه بادیگارد.))
((مگه بادیگاردا چطور لباس میپوشن؟))
معمولا بادیگارد هایش استایل متفاوت و یا خاصی نداشتند. ولی او دلش میخواست که فرشتهاش را با استایل هات و جذاب ببیند.
از طرفی هم...
حتی فکر این که جان لباس هایش را بپوشد باعث میشد تا هزاران پروانه در شکمش پرواز کنند.
تصورش هم جنبهی مالک وجودش را راضی میکرد.
پس با شیطنت گفت:(( بیا تا بهت بدمشون.))
☆
آب دهانش را قورت داد. فکرش را هم نمیکرد که این استایل این قدر به فرشته بیاید. کت چرم سیاه و کوتاه، با شلواری سیاه که زنجیرهایی به کمربندش آویزان بودند، موهای بالا رفتهای که چشمان جذاب و کاریزماتیکش را بیشتر از قبل نمایش میداد و ساعت مشکی و اسپرتی که به دستش بسته بود، از او یک مرد بسیار جذاب و نفسگیر ساخته بود.
واو!
او هر روز بیشتر از قبل سورپرایز میشد.
((چه حسی داری؟ ))
جان خودش را در آینهی قدی برانداز کرد(( ازین کت خیلی خوشم میاد.)) برگشت و به او نگاه کرد:(( خوب شدم؟ الان شبیه یه بادیگارد به نظر میام؟))
(( بله جناب! الان رسما استخدامی! )) و بعد رفت تا حاضر شود.
کمی بعد، ون کمپانی به جلوی در خانه رسید و آنها را سوار کرد.
منیجرش با تعجب به مرد جذابی که کنار او نشستهبود نگاه کرد:(( ایشون؟...))
سریع پاسخ داد:((این شیائو جانه. بادیگارد شخصی جدیدم.))
جان سرش را به نشانهی موافقت تکان داد:(( از آشنایی با شما خوشبختم.))
((منم از اشنایی باهاتون خوشبختم. امیدوارم کنار هم خوب کار کنیم. ))
معلوم بود که حتی منیجرش هم محو زیبایی و جذابیت او شده است.
چنان با تحسین نگاهش کرد که باعث شد غیرت خفتهاش بیدار شود.
گلویش را صاف و با نگاهی نافذ و عصبی به او نگاه کرد. ((خب برنامهی امروز چیه؟))
منیجر که از نگاه غضبناک و مالکانهی ییبو شوکه شده بود گفت:(( امروز قراره برای مجلهی elle عکسبرداری داشته باشیم.))
YOU ARE READING
🔞 هبوط فرشته 🔞 (ییجان)
Fanfictionعشقی که تو زندگی قبلیشون ناکام موند، توی این زندگی هم به نتیجه نمیرسه؟ ژانر: رمانتیک، فانتزی، کمدی، اسمات، انگست، تناسخ هپیاند♡ BJYXSZD 💚❤ جان فرشتهایه که برای ماموریتی به زمین فرستاده میشه، ماموریتی که هیچ جزئیاتی نداره جز یه اسم: وانگ ییبو ! چ...