☆ پارت سی و ششم ☆

149 35 12
                                    

همان‌طور که همراه با هم از میان درختان بلند و گیاهان شناخته و ناشناخته‌ای که در هر طرف روییده بودند می‌گذشتند، تانگ یینگ که دوست داشت زودتر از اتفاقات رخ داده باخبر شود، نفس‌نفس‌زنان پرسید:" منظورتون... از این که توی گودال افتادین چی ... بود؟"

جان و ییبو بهم نگاه کردند. جان جواب داد:" راستش دقیق نمی‌دونیم چی شد، فقط تا به خودمون اومدیم سقوط کردیم و آخرش هم از یه هزارتو سر در آوردیم."

تانگ یینگ با تعجب پرسید: "هزارتو؟"

این بار ییبو پاسخ داد:" میشه این طوری گفت. یه جای عجیب غریب و باستانی به نظر میومد. انگار اونجا رو مدت‌ها قبل ساخته بودن. معلوم نیست چه جور جایی بوده که با این همه تله و معما پر کرده بودش. واقعا خوشحالم از شرش خلاص شدیم."

تانگ یینگ سری تکان داد و بعد از مکثی، پرسید:" حالا که بحثش شد، اگه انقدر جای عجیب غریبی بوده، چطور تونستین بیرون بیاین؟"

با شنیدن حرفش، جان همان طور که گام بر می‌داشت، سرش را چرخاند و به گوی سیاه رنگی که میان انگشتان بزرگ دست ییبو کاملا پنهان شده بود، نگریست. در همان لحظه، ییبو رد نگاه جان را زد و او نیز با نگاهی نامطمئن به دست نیمه گشوده‌اش خیره شد. با صدایی مردد گفت:" راستش واقعا نظری در این مورد ندارم."

تانگ یینگ با چشمانی گشاد شده به سمت ییبو برگشت:" مگه میشه؟ خودتون نمی‌دونین چطور بیرون اومدین؟"
و خنده‌ای ناباورانه سر داد.

حرص جان درآمد:" حالا فعلا بیخیال این موضوع شو. الان بهتره تمرکزمون رو روی جمع کردن اعضای قبیله و وسایلمون بذاریم."

تانگ‌یینگ در سکوت سری به نشانه‌ی موافقت تکان داد.

مدتی بعد، کم‌کم از پوشش گیاهی اطرافشان کاسته شد و بالاخره توانستند چادرهای متعددی که برپا کرده بودند را ببینند.

ییبو با خوشحالی و نفس تنگی گفت:" بالاخره... رسیدیم! "

سرجایش توقف کرد و دستانش را بر روی زانوهایش گذاشت تا کمی به ماهیچه‌های خسته‌اش استراحت بدهد و ریتم مساعدی به تنفسش ببخشد.

جان هم به تقلید از او، ایستاد تا نفسی تازه کند‌، ولی تانگ‌یینگ که قصد داشت زودتر خبر پیدا شدن شاهزاده و دوستش را به جمعیت نگران و منتظر بدهد، بی‌درنگ به سمت چادر بزرگ و اصلی قبیله رفت.

مدتی بعد، زمانی که کمی حال ییبو و جان بهبود یافت، نگاهی به هم دیگر انداختند و به دنبال تانگ یینگ، جلو رفتند.

جمعیت دلواپسی که بی‌صبرانه منتظر بازگشت رئیس و شاهزاده‌شان مانده بود، با دیدن آن‌ها که بدون هیچ آسیب و زخمی بازگشته بودند، با شوق از جا برخاستند و جلو آمدند.

چندین صدای پرهیجان از میان افراد قبیله بلند شد:

:" رئیس با شاهزاده و جناب شیائو برگشته!

🔞 هبوط فرشته 🔞 (ییجان)Onde histórias criam vida. Descubra agora