☆ پارت دوازدهم ☆

261 79 11
                                    

باد سرد همچون شلاق به صورت بی دفاع او بر‌می‌خورد، صورت همانند برف سفیدش را گلگون و  گیسوان سیاه و دلربای او را در هوا به رقص در می‌آورد.
با پاهایش ضربه ای به دو طرف اسب زد تا سرعت حرکت را بیشتر کند.
باید هرچه زودتر دور میشد‌‌.
ماندن در قلمروی دشمن آن هم برای شاهزاده‌ای مثل او، بدترین تصمیم ممکن بود‌‌.
نباید جانش را به خطر می‌انداخت. پدرش، برادرش و کشورش به او نیاز داشتند.
" یعنی الان همه چی تو قصر خوبه؟ "
در همین افکار بود که با شنیدن صدای < گرومپ گرومپ > سم اسب بر زمین، خشکش زد. صدایی که مسلما متعلق به تنها یک اسب و سوارش نبود!
تا به خودش بیاید، مردانی مسلح، سوار بر اسب‌هایی اصیل و تنومند دوره‌اش کرده بودند.
گیر افتاده بود.
یک لحظه تعلل کاری کرد تا در دستان دشمن بیافتد.
ترس و استیصال وجودش را فرا گرفت.
با ناامیدی به دنبال رخنه‌ای گشت تا از آن طریق فرار کند ولی در کمال ناراحتی راهی نیافت.
-به به جناب وانگ ییبو! فکر کردم داریم خرگوش شکار میکنیم! ولی انگار با یه شیر طرفیم! اونم چه شیری!
با خشم غرید:(( چی از جونم میخوای؟! ))
سردسته دشمن لبخندی شرورانه زد:(( میخوام که عین یه بچه ی خوب بدون تقلا  و جنگیدن همراه ما بیای! ))
ییبو با شجاعت در چشمانش زل زد:(( باهاتون بیام تا اسیرم کنید و باهاش پدرم رو تهدید کنید؟  تا از طریق من تو جنگ پیروز شین و کشورمو به خاکو خون بکشید؟ نه، خیلی ممنون
ترجیح میدم همین جا موقع جنگیدن و دفاع از خودم بمیرم تا این‌که اسیر بشم و مردمم رو به خطر بندازم! ))
مرد دندان‌هایش را روی هم سایید:(( مثل این که باید از راه زور وارد شم‌.)) رو به زیردستانش فریاد زد:(( بگیرینش! زنده میخوامش!))
ییبو با وحشت خودش را عقب کشید و با بدبختی  به دنبال راهی گشت تا بتواند همزمان با چندین مرد قوی هیکل و مسلح مبارزه کند و نمیرد
که...
بارانی از تیر بر سر دشمن بارید!
مرد فریاد زد:(( چه اتفاقی افتاده؟! چه خبره! کی داره تیر میندازه! ))
با تعجب و وحشت به اطرافشان نگریستند تا مهاجم را پیدا کنند ولی با باریدن تیر‌های بیشتری بر سرشان با ترس عقب نشینی کردند.
فرمانده با این فکر که برای ییبو پشتیبانی ای از راه رسیده، رو به مردانش داد زد:(( برین عقب! فرار کنین!)) و همانطور که عقب عقب میرفت رو به ییبو فریاد زد:(( فکر نکن قسر در رفتی! دیر یا زود گیرت می‌ندازم!))
حرکت تیر ها در هوا تا زمانی که دور شدند ادامه داشت و بعد متوقف شد.
ییبو زمانی که از شوک ماجرا در آمد، با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد شاید که نجات دهنده‌اش را بیاید.
در حال گشتن بود که ناگه با شنیدن صدای عمیق و زیبایی خشکش زد:(( دنبال من میگردی؟ ))
به سرعت سرش را به سمت صدا برگرداند و با دیدن صاحب صدا قلبش چندین تپش را از دست داد!
بر روی درختی در همان حوالی، زیباترین مردی که در تمام عمرش دیده بود، نشسته و همزمان که به او می‌نگریست، نوک تیری را در دستش نوازش می‌کرد.
چشمانی بزرگ و پرفروغ، موهای سیاه و براقی که بر روی صورت فرشته‌گونه‌اش ریخته بودند، لب‌های سرخ و قلبی شکلی که گویی الهه‌ی عشق بر آن بوسه زده بود، پوست گندمی و نه چندان سفیدش که نه‌تنها نقص محسوب نمیشد بلکه جذاب‌ترش می‌کرد، همه و همه شاهزاده‌ی جوان را شوکه کردند!
مرد تیر‌انداز با لبخند به مرد جوان و مبهوتی که مقابلش بر روی زمین ایستاده بود نگاه کرد و با حرکت فرز و پر مهارتی خودش را از روی درخت به پایین انداخت. (( چرا خشکت زده؟ ))
و با نگاهی مهربان به چهره‌ی زیبا و گیجی که روبه‌رویش ایستاده و خشکش زده بود، ادامه داد:((  نکنه ترسوندمت؟))
جلوتر آمد و ایستاد:((  فکر می‌کردم حداقل لیاقت شنیدن کلمه‌ی < متشکرم > رو داشته باشم! انگار که اشتباه فکر کردم! ))
ییبو با شنیدن این جمله از بهت درآمد:(( نه نه! خیلی ازت ممنونم! ممنونم که نجاتم دادی! ))
پسر به شیرینی خندید و نفس ییبو از دیدن چنین لبخند زیبایی رفت!
کمی بعد به خودش آمد. با به یاد آوردن موضوعی یک قدم به عقب رفت:(( اگه با اونا نیستی پس تو قلمروی دشمن چیکار میکنی؟ چرا نجاتم دادی؟))
پسر تیری که در دستش بود را با مهارت میچرخاند و همزمان آرام قدم می‌زد. (( من جزو مردم هیچکدوم از دو کشور نیستم! در واقع متعلق به هیچ جایی نیستم! یه زندگی راحت و بدون دغدغه دارم. دور دنیا سفر می‌کنم و جاهای جدید رو میبینم!
و در مورد نجات دادنت!)) با دقت نگاهش کرد)): به نظرم حمله چند نفر به یکی کاملا غیر عادلانه و نامردیه! نمیتونستم بزارم بی دفاع بمونی. علاوه بر اون، حرفاتونو شنیدم و به نظرم اومد که باید کمکت کنم! ))
و بعد مکث کرد و با تردید پرسید:((حالا جدا تو‌... شاهزاده‌ای؟ ))
ییبو با تردید سری به نشانه‌ی مثبت تکان داد.
پسر خودش را جمع کرد. با احترام و با حالت رسمی‌تری گفت:(( اینجا موندنتون اصلا امن نیست! من یه مسافرم و زیاد کاری به کارم ندارن و از پس خودم بر میام! ولی شما زیادی تو چشمی! همه دنبالتونن! بهتره زودتر برین! )) مکث کرد(( متاسفانه نمیتونم بیشتر از این کمکتون کنم. سفر خوبی داشته باشین.))
-ولی...
قبل از آنکه بتواند حرفی بزند، او به همان سرعتی که ظاهر شده بود، رفت...
زیر لب با ناراحتی ادامه داد:(( من اسمت رو نپرسیدم! ))
ووت یادتون نره🥺❤

گایز پارت سیزدهم اشتباهی دو پارت بعد اپ شده😐 حواستون باشه جا به جا نخونین

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

گایز پارت سیزدهم اشتباهی دو پارت بعد اپ شده😐 حواستون باشه جا به جا نخونین.
امان از واتپد

🔞 هبوط فرشته 🔞 (ییجان)Where stories live. Discover now