فصل پنجم: یعنی واقعیت داره؟
به هوش آمد.
اولین چیزی که با باز کردن چشمهایش دید، پسری بود که زندگیاش را نجات داده بود.
زیباروی رهگذری که در آرزوی شنیدن نامش مانده بود...
پسر با نگاه نگران و پر از ترسی به او می نگریست.(( ییبو! حالت خوبه؟ چرا بیهوش شدی؟ ضعف کردی؟ عاقبت با غذا بازی کردنت همین میشه دیگه!
وانگ ییبو ! میدونی چقدر ترسوندیم؟ ))
با نگاه گیج و منگش به پسری که پشت سر هم و با نگرانی حرف میزد چشم دوخت.
ذهنش شروع به سر و سامان گرفتن کرد.
"ینی فقط یه خواب بود؟
فکر نکنم!
خیلی واقعی تر و قابل لمس تر از یه خواب عادی بود.
انگار که واقعا برام اتفاق افتاده "
((هی پسر ! چرا حرف نمیزنی! داری نگرانم میکنی! ))
خود را از افسار افکارش بیرون کشید.((من... من خوبم! آروم باش))
هر چیزی بود جز خوب.
این مدت دائما خوابهایی میدید که بعد از بیدار شدن تنها چیزی که از آنها به خاطر میآورد حس استیصال و غم بود.
این اولین دفعهای بود که در عالم ناهوشیاری چیزی میدید و بعد از بیدار شدنش آن را کامل و واضح به یاد میآورد.
((چرا دوباره ساکت شدی؟ احساس ضعف میکنی؟))
جان با ترس پرسید.
تلاش کرد بلند شود.((من حالم خوبه. فقط یه کم خستهم))
فرشته کمکش کرد تا روی پای خودش بایستد و بعد او را روی مبل نشاند.(( همین جا بشین تا برگردم. ))
سری به نشانه موافقت تکان داد و با رفتن او دوباره به فکر فرو رفت.
"باید بهش بگم ؟
حس میکنم پنهان کردن چیزی که دیدم کار غلطیه.
شاید با در میون گذاشتنش این معما قابل حل تر بشه.
به هر حال دوست ندارم چیزی رو ازش قایم کنم."
شانهای بالا انداخت و منتظر بازگشت او ماند.
نیم ساعت بعد، با ظرفی در دستش به پذیرایی برگشت.(( اینو بگیر بخور. مواد مقوی ریختم توش. از احساس ضعفت کم میکنه.)) و ظرف غذا رو جلوی او روی میز گذاشت.((چیز دیگه ای میخوای برات بیارم؟ حالت بهتره؟ )) با نگرانی پرسید.
《وقتی جانان فاز مادرانه میگیرد...😂💅》
((خوبم. فقط...))
((فقط چی؟)) فرشته با استرس پرسید.
((میشه قبلش باهات حرف بزنم؟))
ESTÁS LEYENDO
🔞 هبوط فرشته 🔞 (ییجان)
Fanficعشقی که تو زندگی قبلیشون ناکام موند، توی این زندگی هم به نتیجه نمیرسه؟ ژانر: رمانتیک، فانتزی، کمدی، اسمات، انگست، تناسخ هپیاند♡ BJYXSZD 💚❤ جان فرشتهایه که برای ماموریتی به زمین فرستاده میشه، ماموریتی که هیچ جزئیاتی نداره جز یه اسم: وانگ ییبو ! چ...