☆ پارت سوم ☆

338 97 10
                                    

۲۳ می‌دانست که این بار، نمی‌تواند از آتش جان سالم به در ببرد.

پس نیرو‌های روحانی‌اش را جمع کرد، دست ییبو را گرفت و تلپورت کرد.

حس کرد دنیا دور سرش چرخیده است. با گیجی سرش را بالا آورد و...

آن‌ها دیگر در پیست موتور‌سواری نبودند!

با تعجب و شوک به اطرافش نگاه کرد. آن‌ها در یکی از خیابان‌های پکن ایستاده بودند.

همان خیابانی که برای اولین بار هم دیگر را دیده بودند.

نگاهی به مردی انداخت که چند لحظه پیش جانش را نجات داده‌بود.

مرد نفس نفس میزد و صورتش سرخ شده بود. قطعه قطعه گفت:(( باید از این جا بریم. ازم نپرس چرا. هر جایی که ناشناس تره بهتره))

_من نمیدونم...

قبل از اینکه بتواند حرفش را تمام کند، مرد از هوش رفت.

به سرعت جسم آسیب‌دیده‌ی او را در هوا و قبل از افتادن به زمین گرفت.

با حس چیز خنکی روی پیشانی‌اش به هوش آمد.

با گیجی به اطرافش نگاه کرد.

بر روی تخت دراز کشیده بود!

سریع نشست و حوله‌ی خنک از روی پیشانی‌اش به پایین افتاد.

او در اتاقی سفید و بزرگ بود.

همه جای اتاق، وسایل هنری و زیبایی با سلیقه و طبق مد روز چیده شده‌بودند.

همه چیز آن‌جا نشان‌دهنده‌ی صاحبی پولدار و خوش‌سلیقه بود.

با حس آفتاب بر صورتش، سرش را به طرف منبع نور گرداند.

نوری که از پنجره‌ی قدی اتاق به داخل میتابید به او فهماند که کل شب را بیهوش بوده است.

با وحشت پتو را کنار زد و از جایش بلند شد.

طولی نکشید که دوباره به روی تخت افتاد.

پاهایش رمق نداشتند.

در حالی که با بدنش کلنجار میرفت، در اتاق باز شد و وانگ ییبو با تعجب به او نگاه کرد.
به سرعت خودش را به ۲۳ رساند.(( به هوش اومدین؟ ))
کمی مکث کرد و معذب شد((... اقا؟ ))

با به یادآوردن اتفاقاتی که افتاده بود، موشکافانه به فانی ای که روبه رویش ایستاده بود نگاه کرد. به نظر ترسیده یا شوکه نمی‌آمد.

جز علامت سوالی گنده نمی‌توانست چیزی را از چشمانش بخواند.

- ما کجاییم؟ نگو که خونه‌ی خودت...

حرفش را قطع کرد:((نه نگران نباشید.

اینجا خونه‌ی دوستمه که رفته خارج از کشور و چند روز دیگه میاد.

🔞 هبوط فرشته 🔞 (ییجان)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora