☆ پارت بیست و چهارم ☆

208 60 43
                                    

در تاریکی شب، سایه‌ی بلند و ناشناسی بر زمین حرکت می‌کرد و جلو می‌رفت.

هنگامی که سایه به نزدیکی مردی نشسته، خوابیده و خمیده که با چهره‌ای آرام در دنیای رویا فرو رفته بود رسید، متوقف شد، مفتولی درآورد و با قدم‌هایی به سبکی پر جلو رفت، مفتول را خم کرد، آن را در قفل فلزی در زندان فرو کرد و بعد از یک دقیقه تلاش، بالاخره در را با صدای ~تق~ ای باز کرد.

با شنیدن صدای نسبتا بلند باز شدن قفل، مضطرب به زندان‌بان نگاه کرد، به این امید که بیدار نشده باشد.

در کمال خوشحالی‌اش، مرد حتی یک میلی‌متر هم تکان نخورده بود؛ مسلما خواب هفت پادشاه را می‌دید.

با رسیدن به این نتیجه، به آرامی در را گشود، وارد شد و آن را پشت سرش بست، مبادا که فرد مراقب بیدار شود و با دیدن در باز‌شده، متوجه ورود متجاوزی ناشناس شود.

با نمایان شدن مسیر، شروع به حرکت کرد و بعد، به راهرویی رسید؛ راهرویی که نور مشعل‌های فراوانی که به دیوار وصل شده‌بودند، فضایش را روشن می‌کردند.

به آرامی قدم برمی‌داشت، جلو می‌رفت و چشمانش را در پی مقصدش می‌چرخاند.

با توجه به نقشه‌ی ذهنی‌ای که داشت، توانست مسیرش را از بین راهرو‌های منشعب شده از مسیر اصلی پیدا کند و بالاخره، زمانی که انعکاس نور آتش را بر صورت اسیری با چهره‌ای آشنا دید، سریع‌تر قدم برداشت و خودش را به آن سلول رساند.

جان با دیدن منجی‌اش، با صدایی خوشحال و کنترل‌شده گفت:(( بالاخره اومدی! ))

ییبو لبخند کجی زد.(( منو دست‌کم نگیر! )) و مفتولی که با آن در اصلی اسارتگاه را باز کرده‌بود درآورد و در قفل زندان جان فرو کرد.

بعد از کمی ور رفتن، در باز شد و جان با صدایی شگفت‌زده و خوشحال گفت:(( واقعا تونستی با اون در رو باز کنی! )) و به آرامی و با هیجان، در را گشود و از سلول منفور این روز‌هایش بیرون آمد.

نیشخند ییبو عمیق‌تر شد.(( بهت گفتم که! منو دست کم نگیر ! ))

جان لبخندی به پهنای صورتش زد و جلو رفت.(( حق با توعه! )) ناگه با به یاد آوردن وضعیتشان، نگاهی سریع به اطراف انداخت و گفت:(( بیا تا کسی نیومده بریم قسمت شرقی.))

ییبو پرسید:(( چرا قسمت شرقی؟ مگه اسیرا همینجا نیستن؟ ))

جان پاسخ داد:(( بخش اصلی اسارتگاه اونجاست.))

تعجب کرد:(( اگه اونجا اسارتگاه اصلیه تو توی بخش غربی چیکار میکنی؟))

جان نفس عمیقی کشید:(( از بس مردم رو الکی اسیر کردن تموم زندانا پر شده‌بود و دیگه سلول خالی‌ای نبود برای همین من رو آوردن اینجا.
فکر کردی چطور انقدر راحت اومدی و نجاتم دادی؟
از اون جایی که جز من کسی اینور نیست، مراقبا کمتر این سمت میان تا بهم سر بزنن.
ولی بهت بگم، اون بخش مراقبت شدید‌تره، نباید دست کمشون بگیری! ))

🔞 هبوط فرشته 🔞 (ییجان)Where stories live. Discover now