☆ پارت شانزدهم ☆

282 82 43
                                    

به سرعت از هم فاصله گرفتند.
هر دو هول شده‌بودند.
ییبو کمی خودش را جمع‌و‌جور کرد و با تعجب پرسید:(( آقای لی! اینجا چیکار می کنین؟ ))
و به کارگردان تبلیغات امروز، که درست رو‌به‌رویشان ایستاده‌بود، نگاه کرد.
مرد نیشخند زد.(( این که من چیکار میکنم مهم نیست، این که شما دوتا چیکار میکنین مهمه! ))
با شنیدن حرف او، هر دو خشکشان زد.
جان که فکر می‌کرد کارگردان، هنگامی که نزدیک به هم ایستاده‌بودند و حرف می‌زدند آن‌ها را دیده‌است، با نگرانی آب‌دهانش را قورت داد‌.
در حال حاضر، پخش شدن شایعات در حرفه‌ی ییبو اصلا به نفعشان نبود.
چرا که نه تنها شغل فانی به مشکل می‌خورد بلکه توجه اهل آسمان و زمین به سرعت به سمت آن‌ها جلب می‌شد.
نباید اجازه‌می‌داد که این اتفاق بیافتد.
به هیچ وجه!
با نهایت خون‌سردی‌ای که در آن زمان می‌توانست از خود نشان بدهد، پاسخ داد:(( منظورتون چیه؟ ما فقط داشتیم درباره‌ی اقدامات امنیتی‌ای که یه بادیگارد موظفه برای مشتریش توضیح بده حرف می‌زدیم.))
مرد مستانه خندید.
وقتی خندیدنش تمام شد، با تحقیر و تمسخر نگاهش کرد و قدمی به جلو برداشت.
با لحن جدی‌ای گفت:(( سعی نکن منو گول بزنی، فرشته! ))
سر جایشان یخ زدند!
جان حس می‌کرد که خون در رگ‌هایش منجمد شده‌است!
از کجا می‌دانست!
یعنی اشتباهی از قدرت‌های روحانی‌اش سر زده‌ و در تشخیص ماهیت کارگردان خطایی کرده‌بود؟
با دقت و اضطراب نگاهش کرد.
هیچ هاله‌ی فرشته یا شیطان گونه‌ای یا هر نشان دیگری که متفاوت نشانش دهد در او دیده نمی‌شد.
پس کارش را درست انجام داده‌بود!
ولی...
او چطور؟!
کارگردان‌، یا هر چیزی که در واقعیت بود، خندید.(( حسابی گیج شدی نه؟ ))
جان دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی صدایی از گلویش بیرون نیامد.
ییبو با وحشت به او نگاه می‌کرد. لب زد:(( جان‌گا! این کیه؟ ))
به نشانه‌ی ندانستن سر تکان داد ورویش را به سمت مرد کرد:(( آقای لی...))
قبل از این‌که بتواند حرفش را به پایان برساند، مرد سخنش را قطع کرد.(( کارگردان لی ای دیگه وجود نداره! از الان به بعد من صاحب این جسمم و  قراره تا ابد تو بدنش زندگی کنم! ))
خنده‌ی وحشتناکی کرد.
موهای تن ییبو و جان، از ترس سیخ شده‌بود.
هیچ کدام نمی‌توانستند شرایط موجود را هضم کنند.
او دیگر چه موجودی بود!
جان در تمام مدت مامور بودنش‌، با چنین مخلوقی مواجه نشده‌بود.
به فکر فرو رفت.
این موقعیت او را بسیار به یاد مردی که قبلا در پیست موتورسواری به ییبو حمله کرده‌بود می‌انداخت.
آن مرد نیز نه فرشته بود و نه شیطان. با این حال قدرتی از جنس آتش داشت.
امکان داشت که... شاید...
هر دوی آن‌ها از یک ماهیت باشند؟
باید می‌فهمید.(( منظورت از این حرف چیه؟ کارگردان لی که تا چند دقیقه پیش داشت با ما کار می‌کرد!  ))
موجود نیشخند چندش‌آوری زد.((منظورم؟ بزار بهت بگم که بعد تموم شدن کارتون، گیرش آوردم و به دردآور ترین شکل ممکن روحش رو از تنش بیرون کشیدم و خودم بدنش رو تصاحب کردم! فقط برای این که بدون جلب توجه بتونم نزدیکتون بشم و بهتون بگم که‌...))
نگاه عمیق و ترسناکش را به آن‌ها دوخت.((با پاهای خودتون جلو بیاین، تسلیم پادشاه ما بشین و بیشتر از این کار رو برای خودتون سخت نکنین! چون در هر صورت آخرش گیرتون میاریم! فکر نکنین چون حمایت اونارو دارین...))
جان بدون این که به بقیه‌ی حرف مرد گوش بدهد، پرسید:((پادشاهتون؟ ))
مرد پوزخند‌ کریه و زشتی زد.(( نگو که سرور شیاطین رو نمی‌شناسی! ))
جان نگاه عمیقی به او انداخت.
کمی فکر کرد و بعد تلاش‌کرد تا حقیقت را از زیر زبانش بیرون بکشد.(( ولی تو که شیطان نیستی!))
مرد قیافه‌ی پرغروری به خود گرفت.(( معلومه که نیستم! اون موجودات انگشت کوچیکه‌ی منم نمیشن! ))
ییبو که تمام مدت عقب ایستاده‌بود تا به جان برای تحلیل ماجرا فرصت بدهد، به خودش جرئت‌داد و با احتیاط جلو آمد. نگاه شیطنت‌آمیزی به موجود انداخت.(( پس میتونم بدونم این شخص شگفت‌انگیزی که جلومون ایستاده کیه و چقدر قدرت‌هاش خفنن؟ اگه بگی شاید طرفدارت شدیم و باهات اومدیم!  ))
((من...)) مکث‌کرد. جرقه‌ای از فهمیدن در چشمانش روشن شد.((صبر کن ببینم! چرا من باید به این سوال جواب بدم؟ فکر کردی خیلی باهوشی؟ )) نیشخندی‌زد.(( من اینجا اومدم که با خودم ببرمتون نه این که از ماهیتم حرف بزنم! ))
جان دست ییبو را کشید و او را به پشت خودش هدایت‌کرد، پوزخند نیش‌داری زد.(( اون‌وقت می‌تونم بدونم که منِ فرشته چرا باید تسلیم تو، یه موجود ناشناخته و بی‌اصل‌و‌نصب بشم؟ ))
با نگاهی به موجود که شعله‌های خشم از چشمانش نمایان شده‌بود و تن‌اش از عصبانیت می‌لرزید، ادامه داد.(( من و فانی‌م با تو هیچ جا نمیایم! واقعا توی بی‌ارزش با خودت فکر کردی که حریف یه فرشته میشی؟ ))
زیرلب گفت:(( موجود احمق! من می‌تونم تلپورت کنم! ))
دیگر نباید بیش از این منتظر می‌ماندند. قدرت‌های آن موجود برایش ناشناخته‌بود و به همین دلیل ماندن در آن‌جا ریسک بزرگی برای هردویشان به همراه داشت.
به سرعت پرید، دست ییبو را محکم گرفت و چند ثانیه بعد، که گویی ساعت‌ها طول کشیده‌بود، خود را در خانه‌ی فانی یافت.
ییبو با گیجی به اطراف نگاه‌کرد.(( ها؟...))
با فهمیدن این‌که دیگر در محل فیلم‌برداری نیستند، بالاخره به خودش آمد.(( واو! باز هم تلپورت کردی! ))
نفس راحتی کشید و با قدردانی به جان نگاه‌کرد.(( ممنون که نجاتمون دادی! شرایط خیلی عجیبی بود! )) مکثی‌کرد و با سردرگمی ادامه‌داد:(( به نظرت طرف چه موجودی بود؟ ))
وقتی پاسخی نشنید، جلوتر آمد و صورت فرشته که رو به پایین متمایل شده‌بود را بالا گرفت.(( جان‌گا ؟ ))
چشمان فرشته گیج و صورتش همچون برف سفید‌ بود.(( بودی...))
قبل از این‌که بتواند حرفش را به پایان برساند، در دستان فانی از هوش رفت.
ییبو با ترس و نگرانی داد کشید:(( جان‌گا ! ))
ووت و کامنت یادتون نرههههه

🔞 هبوط فرشته 🔞 (ییجان)Where stories live. Discover now