☆ پارت پنجاه و پنجم ☆

295 53 57
                                    

مدت‌ها بود که نگاهش را به فرشته‌ دوخته بود. قلبش به مانند تبل بوم‌بوم می‌کوبید و دندان‌هایس از بس فشارشان داده بود درد گرفته بودند. طاقتش داشت طاق می‌شد. چرا انرژی آفلیتس هنوز شارژ نشده بود؟

فرشته‌ی پیر برای چهار ساعت تمام در حالتی متمرکز و مدیتیشن‌گونه فرو رفته بود!

جان از شدت استرس در همان جایی که نشسته بود با حالتی عصبی پای راستش را تکان می‌داد و پوست لبش را می‌جوید. به قدری با انگشتانش ور رفته بود که ناخن‌هایش کف دست‌هایش را زخم کرده بودند.

رو به ستوه بود. دائما افکاری نظیر: چرا از این حالت بیرون نمیاد؟ چرا انرژیش شارژ نمیشه؟ چرا انقدر کارش طول کشیده؟ یعنی چه بلایی سر ییبو اومده؟ ممکنه که آزارش داده باشن؟ ممکنه... به ذهنش می‌رسیدند و او نیز مکرراً بعد از فکر کردن به چنین چیزهایی و سپس با خطور کردن افکار به مراتب ترسناک‌تری به ذهنش، جلوی خودش را می گرفت تا بیشتر فکر نکند، ولی به سختی موفق می‌شد.

عزمش را جمع کرد. در همان لحظه به اندازه‌ی کافی دلواپس بود، اصلا قصد نداشت در زمانی که قرار بود به انتظار بنشیند و فرشته‌ی پیر را تحت نظر بگیرد اعصاب خودش را خورد کند؛ چرا که اگر چنین می‌کرد اعصاب زخمی‌اش از چیزی که در حال حاضر بود بدتر می‌شد و علاوه بر از بین بردن رمقش، تمام انرژی و کارکرد بدنش را نیز می‌ربود. باید خودش و افکارش را آرام نگه می‌داشت تا بتواند وقتی آفلیتس به انرژی لازم خودش می‌رسید و او را به مقر خاندان لائو باز می‌گرداند آماده باشد، ییبو را نجات دهد و همراه با او فرار کرده و نزد قبیله‌شان بازگردد.

دم عمیقی کشید و سپس بازدم عمیق‌تری به بیرون فرستاد. باید خودش را آرام می کرد. با این وضعیت از خودش هم نمی‌توانست دفاع کند چه برسد به این که بخواهد ییبو را فراری دهد!

زیرلب تکرار کرد" آروم باش، آروم باش، آروم باش، آروم باش!"

این زنجیره از حرف را گویی وردی جادویی باشد، پشت‌سر هم زیرلب گفت و تلاش کرد تا بدنش را کمی از حالت آماده باش خارج کند و به گردش خون در بدنش روندی کندتر ببخشد.

در همان اثنا سعی کرد با فکر کردن به ییبو و چهره‌ی خندانش که بارها به چشم دیده بود خودش را آرام کند، ولی بعد با خطور کردن فکری مزاحم به ذهنش تمام آرامشی که در این چهار ساعت برای کسب کردنش تلاش کرده بود در کسری از ثانیه ناپدید شد.

زیرلب غرید" لعنت بهت جان! چرا انقدر همه چی رو برای خودت سخت می‌کنی؟ الان مثلا بشینی پیش خودت فکر و خیال کنی چیزی تغییر می‌کنه یا ییبو نجات پیدا می‌کنه؟ فراموش کردی اون چقدر قویه؟ خودت بارها قدرت بدنی و ذهنیش رو با چشمای خودت دیدی! پس انقدر به این چیزای مزخرف فکر نکن!"

با حرص دستش را در میان موهای انبوه، پرپشت، براق و سیاه‌رنگش فرو برد و با از بین بردن فرق وسطی که موهای نیمه‌ فر و کوتاهی را که جلو و کنار صورتش ریخته بودند متمایز می‌کرد و هل دادن تمام موهای جلوی صورتش به عقب، ظاهرش را از چیزی که بود ژولیده‌تر کرد؛ گرچه حتی با وجود این حالتی که برای خودش ایجاد کرده بود همچنان زیبا و اسرارآمیز به نظر می‌رسید.

Yayımlanan bölümlerin sonuna geldiniz.

⏰ Son güncelleme: Mar 16, 2023 ⏰

Yeni bölümlerden haberdar olmak için bu hikayeyi Kütüphanenize ekleyin!

🔞 هبوط فرشته 🔞 (ییجان)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin