☆ پارت بیستم ☆

233 85 26
                                    

کجا بود؟ نمی‌دانست!

تا به حال قدم به چنین جایی نگذاشته‌بود، با این حال...
حس آشنایی به زیر پوستش دویده‌بود، حسی که دلیلی برایش نداشت.

شانه‌ای بالا انداخت و سرش را به اطراف گرداند.

مکانی که در آن قرار داشت، منطقه‌ی پردرخت ‌و سرسبزی در ارتفاعات کوه بود.

چرا به آنجا آمده‌بود؟

با حس برخورد جریان باد به تنش، از سرمای هوا به خود لرزید و دستانش را دور بدنش حلقه کرد تا کمی خودش را گرم کند.

ناگه چیزی به ذهنش آمد.

به اطرافش نگاه انداخت؛ تنها خودش بود و خودش.

پس... فرشته کجا بود؟

با وحشتی که ناگهان به ذهنش هجوم آورد، فریاد زد:(( جان! ))

با پیچیدن طنین صدایش در محیط، سکوت کوتاهی برقرار شد و بعد، نیرویی از ناکجا آمد، با شدت به بدنش برخورد کرد و او را به سمت لبه‌ی کوه هل داد.

با ترس داد زد.((چی...))

نیرو در حال انداختن او از بالای کوه به اعماق دره بود!

تلاش کرد بدنش را عقب بکشد و از افتادن خود جلوگیری کند ولی...

با ضربه‌ای که به تنش وارد شد، از درد نفسش حبس شد و تعادلش را از دست داد. زمانی به خودش آمد که زمین زیر پایش خالی شده و در حال سقوط بود!

با حس بی‌وزنی و خلا، با وحشت فکر کرد:
" کارم تمومه! "

چشمانش را بست و بدنش را منقبض کرد.

می‌توانست حرکت باد را از بین دست‌و‌پایش احساس کند.

با فرو رفتن در چیز سردی و با حس احاطه شدن توسط مایعی، با تعجب چشمانش را باز کرد.

با ورود مایع به چشمانش و حس سوزشی که در آن ایجاد شد، دریافت که در محیط پرآبی فرو رفته‌است!

با شوک سرش را به سمت بالا برد.

نفس کشیدن برایش سخت‌‌شده‌بود.

باید بالا می‌رفت، وگرنه غرق می‌شد!

دست‌و‌پا زد.

ولی... هر چه قدر که تلاش می‌کرد، نمی‌توانست حرکت کند!

گویی، چیزی او را به عقب می‌کشید!

با تعجب سرش را پایین آورد و به بدنش چشم دوخت.

شروع به تکان دادن پاهایش کرد ولی مهم نبود چقدر سعی کند، قادر به تکان خوردن نبود!

قبل از آن که بتواند به راه‌حلی فکر کند، با حس طناب نامرئی‌ای به دور مچ پاهایش و با کشیده‌شدن به پایین، با ترس نفسش را بیرون فرستاد و چشمانش را بست.

🔞 هبوط فرشته 🔞 (ییجان)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora