-کات! عالی بود همگی خسته نباشید!
نفس راحتی کشید.
برعکس همیشه، امروز هیچ علاقهای به کار کردن نداشت. تنها چیزی که میتوانست به آن فکرکند، اعتراف نصفهونیمه و فرشتهی گیجی بود که چندین متر آن طرفتر ایستادهبود و به او نگاه میکرد.
کارگردان به سمتش آمد.(( جناب وانگ! کارتون عالی بود! خوشحال میشم بعدا توی یه تبلیغ دیگه بازم باهاتون همکاری داشتهباشم.))
سرش را کمی به پایین خم کرد.(( برای من هم کار کردن با شما باعث افتخارم بود. ))
دروغ نمیگفت.
فردی که روبهرویش ایستادهبود، لی جانگ، یکی از بهترین کارگردانهای تبلیغاتی چین بود که بسیاری از برندها برای کار کردن با او سرودست میشکاندند.
بعد از ردوبدل کردن چندین تعارف و تعریف، در حالی که با چشمانش جان را زیر نظر گرفتهبود، خداحافظی کرد و به سمت فرشته آمد.
☆
در تمام مدتی که ییبو مشغول فیلمبرداری بود، فکر کرده بود و باز هم نمیدانست که هنگام روبهرو شدن با او، باید چه واکنشی بدهد.
اگر با خودش روراست میبود، باید میگفت که احساس کشش عجیب و غیرقابل وصفی به پسر کوچکتر دارد. کششی که تا به حال نظیرش را احساس نکردهبود.
نمیدانست چرا، ولی زمانی که با این فانی بود، تنها او را میدید و حضورش را لمس میکرد. گویی ماهی کوچکیست که با حس خنکی آب بر بالههایش، همراه با لذت بی نظیری که به وجودش تزریق میشود، تنها همراه با جریان پیش رفته و به چیز دیگری جز پاکی و زلالی آبی که احاطهاش کردهبود توجه نمیکند.
ییبو برای او آب بود!
آب معجزهآسایی که باعث تداوم زندگی و لذتش میشد.
وقت گذراندن با او در همین مدت کوتاه، شادی و شعفی به روح بیعشق او دمیدهبود که در تمام طول عمر هزار سالهاش حس نکردهبود.
اکنون حتی تصور گذراندن روزی بدون او باعث میشد که قلبش فشرده و دهانش خشک گردد.
با این حال...
تا الان سعی کرده بود به خود بقبولاند که رابطهی بین آن دو چیز عادی و سادهایست و نیازی ندارد که خود را نگران کند ولی با شنیدن حرفهای ییبو، دیگر انکار مجاز نبود!
حال همه چیز رنگ و بوی جدیای به خود گرفتهبود.
فرقی نداشت احساس پسر از چه جنسی باشد، نمیتوانست منکر آن شود که وابستگی آنها به هم دیگر چیزی جز سختی و عذاب برای هردویشان به ارمغان نخواهد آورد!
او یک فرشته بود و ییبو یک انسان!
او نمیتوانست تا ابد پیش او بماند.
به محض تمام شدن ماموریتش باید برمیگشت!
نباید با وابستهتر کردن ییبو و بعد رها کردنش، به او آسیب میزد!
با خودش درگیر شدهبود.
از یک طرف قلبش خواستار نزدیکی بیشتر و از طرف دیگر خواستار دوری و مراقبت کردن از ییبویش بود.
ییبویش!
در دل به احساس مالکیت بی منطقی که بر وجودش
سایه انداختهبود پوزخند زد.
" اون یه انسانه! یه انسان خیلی معروف! و... مرد عه!
نه تنها از نظر بهشت بلکه از نظر طبیعی هم تو نمیتونی از این بیشتر بهش نزدیک بشی!
و این که...
الان جوونه و احساساتش نابالغ و متغیره!
بعدا وقتی به بلوغ بیشتری برسه فراموشت میکنه. نباید اونو درگیر یه رابطه مسخره کنی!"
ناگه به خود و افکارش خندید.
قبل از آن که حتی ییبو بگوید که علاقهاش به او از چه جنسی است، برای خودش بریده و دوختهبود.
"این که بدون فهمیدن منظور کاملش برای خودم نتیجهگیری کردم واقعا خجالت آوره! "
سرخ و سفید شد. چرا در اعماق قلبش میخواست که آن پسر...
افکارش را پس زد.
سرش را پایین انداخت و در دل حرفی زد که کاملا برخلاف خواستههایش بود:
" امیدوارم منظورش از اون حرفا احساسی فراتر از دوستی نباشه! "
حس سردرگمی بدی وجودش را فرا گرفتهبود.
کمی بعد متوجه شد که فیلمبرداری ییبو تمام شده است.
با دیدن او که به سمتش میآمد، آب دهانش را قورت داد.
" باید ازش بپرسم! "
((کارم تموم شد جانگا! برای بقیهی امروز آزادم! ))
《همم》 ای به نشانه فهمیدن زیر لب گفت.
با تعجب و کمی دلخوری به فرشتهای که نگاهش را میدزدید نگریست.((چرا نگام نمیکنی؟))
هول کرد.(( من... من...))
صبرش تمام شد.
در تمام روز تغییر رفتار واضح جان را تحمل کرده و حال...
این سکوت مسخره سوهان روحش شدهبود.
جلو آمد، بیهوا دستش را گرفت و به سمت بیرون ساختمان کشید.((هی! )) جان اعتراض کرد.((دستم درد گرفت!))
کمی از فشار دستانش بر دستان فرشته کم کرد، ولی رهایش نکرد و تا زمانی که به گوشه سرسبز و پردرخت بدون دیدی که در پشت ساختمان قرار داشت رسیدند، نگهاش داشت.
جان دستش را عقب کشید.((چرا آوردیم این جا؟))
ییبو نگاهش را به او دوخت.
یک قدم جلو آمد.
جان جا خورد((چیکار میکنی؟)) و قدمی به عقب رفت.
ییبو بازهم نزدیکتر آمد و در آخر تن ظریف و زیبای او را در میان خود و درخت پشت سرش اسیر کرد.
به چشمان مسحورکننده او زل زد.
جان که به خاطر نگاه مستقیم و بی ریای او و فاصله کمی که با هم داشتند، کمی سرخ شدهبود، پرسید:((چرا...))
((میدونی امروز که منو از صدات و نگاهت محروم کردی چی به سرم آوردی؟))
با شنیدن این حرف از زبان او، قلبش یک تپش را جا انداخت.
((تمام امروز بیقرار بودم و نمیتونستم رو کارم تمرکز کنم!
دائما حس میکردم چیزی رو جا گذاشتم یا یه چیزی کمه!)) مکثی کرد.(( و حالا میدونم چرا!)) نگاه عمیقش را به جان دوخت.
سعی کرد کنجکاویاش را پنهان کند.((چرا؟))
با ناراحتی و دلخوری نگاهش کرد.(( چون نمیتونم تحمل کنم که منو ندید بگیری!))
گوشهایش قرمز وقلبش گرم شد.
سکوت عجیب و متفاوتی بینشان حکمفرما شد.
بعد از مدتی، ییبو ناراحت و کمی عصبی ادامهداد:(( حالا که فهمیدی چه حسی دارم، پس میتونم بپرسم چرا باهام حرف نمیزنی و نادیدهام میگیری؟ میشه بگی چی تو ذهنت میگذره؟ ))
مسخ نگاه صادقانه و پرحرف پسر کوچکتر شد. خودش هم نمیدانست که چه فکری میکند.
ذهنش را سروسامان داد و کمی خودش را جمعوجور کرد.(( میدونم چون کمکت کردم به من حس مثبتی داری ولی...))
وسط حرفش پرید(( ولی چی؟ ))
مردد نگاهش کرد:(( من دارم وظیفهم رو انجام میدم و بعد تموم شدنش باید برگردم!
به نظرم به نفعمون نیست که بیشتر از این به هم وابسته بشیم. ))
نگاهش تیره و دردناک شد.(( یعنی میخوای بگی به من هیچ حسی نداری؟ ))
خشکش زد. یعنی...
ییبو دیگر نمیتوانست به خودش دروغ بگوید. رک و بی پرده نگاهش کرد((ولی من...))
صدای جدیدی حرفش را قطع کرد:(( به به! جناب وانگ ییبو! ))
ووت و کامنت یادتون نره🥺🥺🥺🥺🥺
YOU ARE READING
🔞 هبوط فرشته 🔞 (ییجان)
Fanfictionعشقی که تو زندگی قبلیشون ناکام موند، توی این زندگی هم به نتیجه نمیرسه؟ ژانر: رمانتیک، فانتزی، کمدی، اسمات، انگست، تناسخ هپیاند♡ BJYXSZD 💚❤ جان فرشتهایه که برای ماموریتی به زمین فرستاده میشه، ماموریتی که هیچ جزئیاتی نداره جز یه اسم: وانگ ییبو ! چ...