آنچه گذشت: لائو لیانگ هفت ساله، زمانی با وانگ ییبوی ده ساله در خفا عهد برادری بسته بود. عهد برادریای که در عالم طفولیت و قاطی نشدنشان در بازی بیرحم سیاست، با نوشیدن دو فنجان شراب که از آشپزخانه دزدیده و با عوض کردن فنجانهایشان آن را نوشیده بودند، صورت گرفته بود. با این که بعد از نوشیدن شراب، چند ساعت بعد، در حالی که گیج و منگ بودند توسط دایهشان پیدا شده و به مدت یک هفته طبق دستور پادشاه تنبیه شده بودند، عهدی که پنهانی با یکدیگر بسته بودند برایشان بسیار واقعی به نظر میرسید. ولی...
عهدی که هنوز هم نزد ییبو برپا و قطعی به نظر میرسید، در یک روز نحس، توسط لائو لیانگ شکسته شده بود.آه کشید. به نظر میرسید برادر عزیزش دیر یا زود قصد جانش را میکرد. با این حال...
ییبو قادر نبود همچین کاری با او بکند. مهم نبود که او دشمنش بود یا دوستش، تنها چیزی که اهمیت داشت قلبش بود که با دیدن برادر کوچک و عزیزش با محبت میتپید.نفسش را بیرون فرستاد و نگاهش را به لائو لیانگ، که حال کف دستی که خودش بر آن زخمی اریب ایجاد کرده بود را روی در گذاشته بود، دوخت.
طولی نکشید که صدای کمعمق تقمانندی بلند شد، خطی زیگزاگی در وسط دیوار شکل گرفت و بعد، دیوار از محل خط شروع به جدا و باز شدن کرد. سی ثانیه بعد، دیواری که حال مشخص شده بود دری مخفیست، با فرو رفتن بخش متحرک در به داخل دیوار واقعی کنارش، کاملا باز شد و بلافاصله مسیری سنگی و متاسفانه تونلمانند، جلوی رویشان به نمایش گذاشت.
صدای غرولند اعضای قبیله بلند شد" بازم یه تونل دیگه!"
لائو لیانگ اسیرانش را نادیده گرفت و با حرکت دستش به زیردستانش اشاره کرد تا دنبالش بروند.
ییبو همانطور که دستش توسط سرباز زیردست لائو لیانگ کشیده میشد، اندیشید: شک ندارم که جان همین الان داره پیش خودش غر میزنه که توی این مدت به اندازهی کافی تونل دیده!
و نیشخندی بر لبش نشست.در همان اثنا، جان که در انتهای آخرین تونل گام برمیداشت، با خودش فکر کرد: تونلها من و شاهزاده رو تسخیر کردن؟ خسته شدم از بس تونل دیدم! دلم نور خورشید میخواددد!
و با حرص نفسش را بیرون فرستاد.مدتی بعد، تیم ییبو که از پیمودن مسیر طولانی تونل خسته شده بودند، باز هم به بنبست رسیدند!
ییبو با چشمانی گشاد زیرلب گفت" دوباره؟!"
لائو لیانگ که تمام مدت دست زخمیاش را مشت کرده بود تا خون جاری از زخمش به پایین نریزد، بار دیگر کف دستش را روی دیوار گذاشت و دیوار مذکور مشابه دیوار قبلی، باز شد و بار دیگر تونلی در جلوی رویشان به نمایش درآمد!
ییبو حس میکرد خون در رگهایش خشک شده. غر زد" دوبااااره؟"
ولی برخلاف تصورش، پنج دقیقه بعد که در طی تونل جدید پیش رفتند، توانستند نوری را در انتهایش ببینند.
YOU ARE READING
🔞 هبوط فرشته 🔞 (ییجان)
Fanfictionعشقی که تو زندگی قبلیشون ناکام موند، توی این زندگی هم به نتیجه نمیرسه؟ ژانر: رمانتیک، فانتزی، کمدی، اسمات، انگست، تناسخ هپیاند♡ BJYXSZD 💚❤ جان فرشتهایه که برای ماموریتی به زمین فرستاده میشه، ماموریتی که هیچ جزئیاتی نداره جز یه اسم: وانگ ییبو ! چ...