☆ پارت چهل و هشتم ☆

123 43 17
                                    

آنچه گذشت:
دست مشت‌شده اش را بالا برد تا به ییبو ضربه‌ای بزند که ییبو با فرستادن سرش و بالاتنه‌اش به عقب جاخالی داد، سپس دوباره به جلو آمد و با ضربه‌ای محکمی که با زانوی چپش به شکم مرد وارد کرد، باعث تلوتلو خوردن مرد و عقب رفتنش شد.
زمانی که صاف ایستاد و به حاصل ضربه‌اش نگریست،
پوزخندی زد و فکر کرد: هنوز هم مثل قبل ضعیفی!
کمی بعد، زمانی که مرد کمی استراحت کرد و حالش جا آمد، سرش را بالا آورد و به ضاربش نگریست. با دیدن چشمان شیطنت‌بار و پوزخند حرص‌درار ییبو، چهره‌ای آشنا در ذهنش نقش بست.
با حیرت به او خیره شد.
شخص روبه‌رویش بدون‌شک یک فرد عادی نبود!

پارت جدید: دوست یا دشمن؟

خاطرات متعددی از پسربچه‌ای سیاه‌مو، درون‌گرا ولی شر و شیطان، صاحب مرتبه ولی متواضع، سردچهره ولی مهربان، در ذهن مرد نقش بست.

بدون شک خودش بود!

آن پوزخند، موهای سیاه براق که با گیره بالای سرش جمع می‌شد، سرعت‌ عمل فوق‌العاده، و در نهایت چهره‌ی زیبا و خاص و همچنین قدرت بدنی‌ بسیارش که همواره بر قدرت خودش چیره می‌شد، تمامی این ویژگی‌ها، فرصیه‌ی ذهنی‌اش را قطعیت بخشیدند.

شخص روبه‌رویش، چیزی جز رویا و همین‌طور کابوس دوران بچگی‌اش نبود!

زمانی که حقیقت به مانند پتک بر سرس کوبیده شد و به خود آمد، بالاخره افکارش جهت گرفتند: اون اینجا چی کار می‌کنه؟ مگه الان نباید پیش پدرش باشه؟

مکث نسبتا طولانی مرد موطلایی و حالت حاکم بر چشمان و صورتش، شک ییبو را به یقین تبدیل کرد.

بدون شک، هویتی که سعی بر پنهان کردنش داشت، لو رفته بود. این موضوع باعث تعجبش نمی‌شد، زیرا بخش بزرگی از کودکی‌ خودش و لائو لیانگ همراه با یک‌دیگر گذشته بود. اگر دوست دوران بچگی و دشمن دوران نوجوانی‌ و جوانی‌اش او را نمی‌شناخت، باید به فهم و شعور او شک می‌کرد.

مدتی گذشت. سکوت طولانی‌مدت مرد، زیردستانش را نیز به تعجب واداشته بود. طولی نکشید که یکی از گوش‌به‌فرمانانش، که از بقیه‌ی سربازان مقام بالاتری داشت، آرام جلو آمد و او را مورد خطاب قرار داد" ارباب لیانگ، مشکلی پیش اومده؟"

لائو لیانگ، ولیعهد دربار لائو، با شنیدن صدای زیردستش، از فکر بیرون آمد" چی گفتی؟"

سرباز با استرس صورتش را درهم کشید" چیز مهمی نگفتم ارباب لیانگ، فقط از اون‌جایی که مدت زیادی رو ساکت مونده بودین، ‌می‌خواستم جویای حالتون بشم"

لائو لیانگ با شنیدن پاسخ زیردستش، بدون این که واکنشی نشان دهد، به ییبو خیره شد.

چشمان مشکی و بادامی‌شکلش، به طرزی مرموز می‌درخشید و توانایی خواندن ذهنش را از باقی افراد حاضر سلب می‌کرد.

🔞 هبوط فرشته 🔞 (ییجان)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz