" فهمیدم! "
جان که با صدای فریاد ییبو از خواب شیرین و کوتاهش پریدهبود، سیخ سر جایش نشست و با سردرگمی به ییبو نگاه کرد:" چی شده؟ چرا داد میزنی؟"
ییبو که قادر به کنترل هیجانش نبود، با خوشحالی پاسخ داد:" فهمیدم چطور از اینجا بیرون بریم! به سنگهای دیوار روبهرومون نگاه کن! "
کمی طول کشید تا جان از گیجی خواب دربیاید و بعد، با هیجان رویش را به سمت دیوار برگرداند و موشکافانه به آن نگاه کرد.
حالا که با دقت به سنگهای کوچک دیوار سنگی روبهرویش نگاه میکرد، میتوانست متوجهی تفاوت خاصی در ساختار برخی از سنگها نسبت به بقیهی آنها شود. برخلاف اکثر سنگهای به کار رفته در دیوار که قهوهای رنگ بودند، چند تا از آنان با نور سبز کمرنگی میدرخشیدند و برق میزدند.
جان رو به ییبو کرد:" رنگ یه سری از سنگها با بقیهشون فرق میکنه و میدرخشه. ولی این چطور قراره بهمون کمککنه ازین جا بیرون بریم؟ "
ییبو به سنگهای سبزرنگ اشاره کرد و با هیجان گفت:" دقت کن جان! اگه به سنگهای سبزرنگ با دقت بیشتری نگاه کنی و کنار هم قرارشون بدی، یه جوریه که انگار چند تا کلمه رو به نمایش گذاشتن! "
جان این بار رویش را برگرداند و با دقت بیشتری به سنگهای مذکور نگاه کرد و چندی بعد، نفسش حبس شد.
زیرلب نوشتهی روی دیوار را بریدهبریده و با فاصله بیان کرد:" به... زمین... نگاه...کن! " و با نگاهی ناباور به ییبو نگاه کرد.
هر دو همزمان از جایشان برخاستند و در امتداد دیوار پیش رفتند تا کلمات بیشتری را پیدا کنند، ولی فرقی نداشت چقدر در مسیرشان جلو بروند، جملهی (به زمین نگاه کن! ) با فاصلههای یکسان روی کل دیوار تکرار شدهبود!
با رسیدن به این نتیجه، جان گفت:" به نظر میاد توی یه حلقهی مکانی گیر کردیم! انگار هر چی جلو میریم هیچ تغییری توی مسیرمون ایجاد نمیشه! "
ییبو سرش را به نشانهی تایید تکان داد:" منم همین احساس رو دارم. از این که چطور همچین چیزی ممکنه هم سر در نمییارم. در هر صورت الان مهم اینه که یه سرنخ پیدا کردیم! دست از فکر کردن به این موضوع بردار و بیا به پیشنهاد روی دیوار عمل کنیم! "
جان سرش را تکان داد و هر دو به زمین زیر پایشان نگاه کردند.
مدتی بعد، جان با ناامیدی گفت:" من که روی زمین هیچ سرنخی پیدا نمیکنم! "
ییبو دستش را در میان موهای بلند، لخت و قیرگونش کشید و شروع به فکر کردن کرد.
جان که انرژیاش به ته کشیدهبود و اثر زخم پهلویش هنوز هم بر سلامتیاش سایه انداختهبود، با خستگی خودش را روی زمین انداخت و غر زد:" این چه شانسیه ما داریم آخه! " و روی زمین ولو شد.
STAI LEGGENDO
🔞 هبوط فرشته 🔞 (ییجان)
Fanfictionعشقی که تو زندگی قبلیشون ناکام موند، توی این زندگی هم به نتیجه نمیرسه؟ ژانر: رمانتیک، فانتزی، کمدی، اسمات، انگست، تناسخ هپیاند♡ BJYXSZD 💚❤ جان فرشتهایه که برای ماموریتی به زمین فرستاده میشه، ماموریتی که هیچ جزئیاتی نداره جز یه اسم: وانگ ییبو ! چ...