☆ پارت سی و هشتم ☆

135 43 16
                                    


آنچه گذشت...
ریسمان سرخ رنگی که از دو انتهایش به انگشتان کوچک دو مرد گره خورده بود و آن دو را از لحاظ معنوی و عاطفی به هم وصل می‌کرد، بار دیگر نمایانگر تقدیر اجتناب‌ناپذیری بود که زندگی‌های بسیاری را متحول می‌کرد.
سرش را بالا آورد و به جان و ییبو که حالا مستقیم و با کنجکاوی به او خیره شده بودند، نگریست. مکثی کرد و بعد، با تغییر دادن مسیر نگاهش به سمت ییبو، خطاب به او گفت" به نظر می‌رسه مسیر سرنوشتت رو از همین الان پیدا کردی!"
وانگ ییبو، مدت‌ها قبل، از همان زمانی که برای اولین بار نگاهش به چشمان آهوشکل و زیبای ناجی‌اش افتاد، مسیر تقدیر و زندگی‌اش را یافته بود.》

---------------------------------------------------
پارت ۲۶؛ آغازی بر کشمکش ناخواسته

ییبو نگاهش را به زن پیر دوخت و با نگاهی ناخوانا و متعجب پرسید" منظورتون چیه؟"

بانو یین لبخند کمرنگی زد و بعد از مکثی کوتاه، که به وضوح نشان‌دهنده‌ی بی‌علاقه بودنش نسبت به پاسخ دادن به مرد جوان‌تر بود، بحث را عوض کرد" فعلا در موردش نپرس شاهزاده" و بدون این که به ییبو فرصتی برای اعتراض بدهد، با نگاهی جدی ادامه داد" می‌دونی برای چی ازت خواستم بیای اینجا؟"

ییبو نگاهی گذرا به جان انداخت. گفت" یکی از مردهای قبیله بهم گفت که دچار بینشی شدین که مربوط به من بوده. گرچه درست نمی‌دونم منظورش از بینش چیه"

بانو یین که سردرگمی را از چشمان ییبو می‌خواند، با صدایی عادی پیشنهاد داد" دوست داری بدونی؟"

ییبو سری به نشانه‌ی مثبت تکون داد" بله، اگه بهم بگین"

بانو یین لبخند زد" لازم نیست بهت بگم. می‌تونم بهت نشون بدم!"
بدون توجه به ییبو، دست راستش را جلو برد، به سمت کف دستش برگردوند و منتظر به چشمان مرد کوچک‌تر نگاه کرد.

ییبو با تعجب به حرکتش نگاه کرد و گفت" چی کار کنم؟"

بانو یین پاسخ داد" کف دستت رو بذار روی دستم"

ییبو با کمی خجالت پرسید" برای چی؟"

بانو یین چیزی نگفت، با چشمانی منتظر و دستی که روی هوا مانده بود نگاهش کرد و ابرویش را به جلو حرکت داد تا ییبو را تشویق به انجام کاری که گفته بود بکند.

در آخر ییبو با سردرگمی و تردید، دستش را جلو برد و روی دست بانو یین گذاشت. زمانی که این کار را کرد، بانو یین لبخند زد و با بالا بردن دست دیگرش، رو به جان کرد" تو هم دستم رو بگیر، جناب شیائو!"

جان سریع مخالفت کرد" گرچه نمی‌دونم می‌خواین چی کار بکنین، ولی من همین الانش هم اینجا اضافیم. ترجیح میدم این کار رو نکنم" و کف دو دستش را به نشانه‌ی نفی بالا و تقریبا جلوی صورتش گرفت و تکان داد.
بانو یین نفسی بیرون فرستاد، دست جان که روی هوا بود را با دست آزادش قاپید و سرجایش برگشت.

🔞 هبوط فرشته 🔞 (ییجان)Where stories live. Discover now