☆ پارت نهم ☆

273 75 6
                                    


"واو"
در دلش فانی جذابش را تحسین کرد.
کت و شلوار ابی اسمانی با پیرهن سفید و موهای حالت داده شده اش حسابی جلوه‌ی متفاوتی به او داده بود.
- جان گا نظرت چیه؟
و ژست جذاب و اغراق آمیزی به خود گرفت.
با خجالت جواب داد:(( خودت میدونی دیگه.))
نیشخندی زد:((معلومه که میدونم. میخوام تو بهم بگی.))
کمی این پا و آن پا کرد. گوش‌هایش قرمز شده بودند(( خیلی بهت میاد. ))
ییبو با رضایت خندید.
میکاپ آرتیست و استفی که کنار ییبو ایستاده بودند، با تعجب به او نگاه کردند‌.
تاکنون ندیده بودند که آیدلشان با کسی این قدر راحت و گرم صحبت کند.
وانگ ییبو بازیگری بود که به پرنس یخی و رفتار سرد و بی تفاوتش مشهور بود. و حال داشت با بادیگاردش همچون دوستی صمیمی و چندین ساله صحبت می‌کرد.
ناخود‌‌آگاه ابروی میکاپ آرتیست بالا رفت.
کمی بعد که کار میکاپ اش تمام شد، برخاست تا عکس برداری را شروع کند.
دلشوره به جان فرشته افتاد. با استرس به اطراف نگاه کرد. می‌ترسید که خطری از چشمش دور بماند و این به قیمت جان ییبو تمام شود.
شروع به آنالیز موقعیتشان کرد. افراد را زیر نظر گرفت‌. همگی، آنجا مشغول کار بودند و او نتوانست موضوع مشکوکی برای دخالت پیدا کند.
نگاهش به ییبو که در حال عکس برداری بود افتاد. دوباره در دلش او را تحسین کرد. مرد، همچون یک مدل واقعی، ژست‌های جذاب و متفاوتی میگرفت که میتوانست هر کسی را وادار به خرید محصول یا جذب شدن به خدمات مورد تبلیغ کند.
کمی بعد به خودش آمد. الان موقعیتی نبود که به چشم چرانی بگذراند.
نباید موقعیت خطرناک پیش رو را فراموش می‌کرد. حفظ امنیت ییبو از هر چیزی مهم تر بود. بار دیگر حواسش را به اطرافش داد.
کمی بعد عکس برداری تمام شد و ییبو به سمت او قدم برداشت.((جان گا! ))
نگاهش را به او داد.
سوالی و به حالتی که نشان می‌داد منتظر ادامه‌ی حرفش است نگاهش کرد.
-خسته شدی؟
سری به نشانه‌ی نه تکان داد.
ییبو یواش تر پرسید:((چیز مشکوکی ندیدی؟))
+ فعلا نه. تو موقع کار کردنت ادمی که رفتار عجیبی داشته باشه یا هر چیز متفاوت دیگه ای ندیدی؟
او نیز سرش را به طرفین تکان داد.
+ برنامه‌ی بعدیت چیه؟
- میخوام برم تو استودیوی شخصیم رقص جدیدم رو تمرین کنم. به زودی یه اجرای زنده دارم.
سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و همراه با ییبو به سمت ماشین کمپانی قدم برداشت تا به مقصد استودیو حرکت کنند.

جان به شکل نامحسوسی به پشت سرشان نگاه کرد. از وقتی سوار ماشین شده بودند حس بدی به او دست داده بود. حسی که گویا کسی تعقیبشان می‌کند.
با گوشه‌ی چشمش بغل و عقبشان را می پایید.
تمام طول مسیر سراپا گوش و چشم بود.
بالاخره مدتی بعد، به استودیو رسیدند.
ییبو نگاهی به چهره‌ی او انداخت. چهره‌ای که هر چیزی در آن خانه داشت جز آرامش.((اینجا استودیوی منه. ازین جا به بعد فقط خودمونیم. بادیگاردهام جلوی در نگهبانی میدن. اینقدر نگران نباش))
سری به نشانه‌ی تایید تکان داد.
وقتی وارد استودیو شدند، نتوانست تعجبش را پنهان کند.
در جلوی چشمانش سالنی بزرگ و شخصی سازی شده با امکانات ورزشی و ابزار های متفاوت میدید.((واو چه قدر بزرگه! تو اینجا ورزش میکنی؟)) برگشت و به او نگاه کرد.
ییبو نیشخند زد.(( اره. ازش خوشت میاد؟ ))
+ آره. محیط جالبی داره.
و بعد به او نزدیک تر شد و دم گوشش گفت:((حس خیلی قوی ای دارم که کسی تا اینجا دنبالمون کرده. فکر نکنم بادیگارد هات هم بتونن جلوی یه موجود فرازمینی رو بگیرن‌. نظرت چیه ضدحمله بزنیم؟ به نظر موجود باهوش یا ماهری نمیاد. شاید جواب داد))
ییبو به او خیره شد.(( برنامت چیه ؟))
چشمان فرشته از هیجان و شیطنت درخشید.

با تعجب به اطراف نگاه کرد.
مطمئن بود که طعمه‌اش را به درستی تعقیب کرده است.
تمام مدت حواسش بود تا مشکوک واقع نشود و حال شکارش را در هیچ جای سالن نمی‌دید.
وانگ ییبو!
مردی که زندگی اش را خراب کرده بود!
او حتما انتقام میگرفت!
جلوتر رفت. با دیدن سکون و خلوت محیط، احتیاط را کنار گذاشت و آشکارا شروع به گشتن کرد!
ناگه رشته‌ای نورانی به دور گردنش پیچید.
گردنش بدجور شروع به سوختن کرد!
نفس گرمی به گوشش برخورد کرد:(( ازین ورا ! قدم رنجه فرمودید! ))

راضی و پرغرور به فانی اش نگاه کرد. نقشه‌‌شان گرفته بود!
فکرش را هم نمیکرد که تعقیب گرشان این قدر احمق و زودباور باشد.
نگاهش را به اسیرشان دوخت.
شیطانی که با رشته‌های نورانی وجود او به صندلی بسته شده بود.
رشته‌هایی که از قدرت روحانی او سرچشمه می‌گرفتند و با برخورد به هر شیطانی پوست و روح شان را میسوزاندند و شکنجه‌شان میکردند!
مدت‌ها بود که ماموریتی واقعی انجام نداده بود‌. لبخندی شرورانه زد و روی صندلی به طرف اسیر خم شد((خب جناب! خودت حرف میزنی یا به حرفت بندازمت؟ ))
ییبو با تعجب و لذت به فرشته نگاه کرد. این جنبه‌ی هات و کاریزماتیک او را تا به حال ندیده بود. حال که با آن کت چرم، شلوار مشکی، موهای بالا زده و چشمانی شرور به موجود مقابلشان زل زده بود، برایش غیر قابل پیش بینی و فوق‌العاده جذاب می‌آمد.
شیطان نگاهی عصبانی و حرصی به او انداخت. با بی احترامی به جلوی پای او تف انداخت.
فرشته را حاله ‌ای از عصبانیت گرفت. نیشخندی زد (( خب پس انگار باید به روش خودم زبونتو راه بندازم! ))
دستش را مشت کرد. رشته‌ی روحانی‌ که از یک طرف به دست‌اش وصل بود، با این حرکت به دور شیطان تنگ‌تر شد و جیغ و فریاد موجود را درآورد.(( تو فرشته‌ی سطح پایین! فکر کردی کی هستی که بخوای منو شکنجه کنی! برگرد به غار خودت! ))
نیشخند جان پررنگ تر شد:(( فعلا همین فرشته‌ی سطح پایین داره جوری به فنات میده که اخرسر مجبور شی مامانتو صدا کنی!))
و حصار مشت دستش را محکم تر کرد. شیطان جیغ کشید.
ییبو نمیتوانست جز با تعجب و نیشخندی از خود راضی به فرشته‌اش نگاه کند. تنها کنارش ایستاده و ریش و قیچی را تمام و کمال به دست او سپرده بود! به قدری جان کاربلد بود که حتی نیازی به دخالت نمی‌دید.
جان دوباره پرسید:((حرف میزنی یا محکم تر ببندمت؟))
و مشت دستش را به نشانه‌ی هشدار جلو برد.
شیطان جیغ‌جیغ کنان گفت:(( باشه باشه بهت میگم! فقط این لنتی رو شل ترش کن!))

🔞 هبوط فرشته 🔞 (ییجان)Where stories live. Discover now