بعد از چندین دور گیم مانیتور رو خاموش کردم اههه گاد اوممم فکر کنم بد نباشه خودمو معرفی کنم های هانا هستم یه استریم و البته مایه خجالت خانواده توی یه خانواده کوچیک بزرگ شدم مادر و پدرم هر دو شاغل هستن و خیلی کم همو میبینیم
با صدای مامان به خودم اومدم این موقع روز خونه چیکار میکردمامان:هانی بیا پایین
+اومدم مامی
به خودم توی اینه نگاه کردم قدم ۱۵۰ بود و همیشه وسیله خنده بقیه بودم هیکلم لاغر نبود متاسفانه رژیم هام تاثیری نداشت چون پر بودن سینه و باسن و رونم یه چیز ارثی بود بخاطر همین اونارو تو لباس های گشاد قایم میکردمرفتم پایین و روبه روی مامی نشستم
+سلام مامی کاری داشتی؟
مامی:هانی دختر تو الا ۱۸ سالته و وقتشه یه تغییری به زندگیت بدی قرار نیست که تا اخر عمرت پای اون سیستم باشی منو پدرت تصمیم گرفتیم که یه تغییری توی زندگی تو ایجاد کنیم
+اما مامی من...
مامی:هانی کافیه چیزی نمی خوام بشنوم منو پدرت داریم از هم جدا میشیم و میدونم متوجه این شدی که باهم تفاهم نداریم
پدرت قصد نداره که تورو نگهه داره چون توی محل کارش می خواد بمونه و منم دارم از کره میرم و الا نمیتونم تورو با خودم ببرمیه کار برات پیدا کردم که جای خواب هم داره عمارت اشنای رئیسم هست کار زیادی نداری یه نظافت سادس یه مدت اونجا باش تا کار های اقامتم رو توی کانادا انجام بدم و بعدش تورو میارم پیش خودم
با شک به حرفاش گوش میدادم و متوجه ریزش اشکام نشدم
+اما مامی من می خوام پیشت باشممامی:میدونم هانی اما نمیتونم پولشو ندارم باید برم اونجا کار کنم قول میدم بیارمت پیش خودم
بعدم سرمو توی اغوشش گرفت و اجازه داد اشکام بریزه

YOU ARE READING
game
Non-Fictionیه دختر ریزه میزه که توی یه روز سرنوشتش عوض میشه ...... وضعیت:کامل شده votes فراموش نشه سوییتیاااا