ارم چشمامو باز کردم به اتاق سفید خیره شدم و برگشتم و سرمو توی
دستمو دیدم تقریبا یه هفته میگذشت توی این اتاق بودم از وقتی
اومدم یه سرم توی دستم بوده هر هست ساعت یه بار یه امپول توی
رگ های دستم میزنن که بعدش بدنم بیحال میشه و سرم گیج میره
اینجا چیزای وحشتناکی میبینم صدا های خیلی زیادی هست این یه
هفته خبری از تهیونگ نبودی نباید هم باشه من براش مهم نبودم و
نیستم اما هنوز نگران کابوساشم اما هنوز شبا از تاریکی میترسم از
بارون میترسم
تهیونگ
به معنای واقعی کلمه دیونه شدم کل کره رو زیر رو کردم خاک کره رو
الک کردم پیداش نکردم دلم براش تنگ شده نمیدونم کجاست اصن
نمیدونم زندس یا مرده اصلا دلم نمی خواد فکر کردم مرده به کابوس
هام اضافه شده خواب میبینم همه کاری با فرشتم میکنن و دست به
دست میچرخوننش و من فقط میتونم نگاهش کنم شبا با لباس هاش
می خوابم نبودش داره نابودم میکنه
هانا
دیگه حسابش از دستم در رفته شاید سه ماه یا بیشتر که اینجام سرم
رو از دستم کشیدن و فقط امپول میزنن توی دستم اینجا خیلی بده
صدای جیغ همیشه میاد صدای شکنجه شدن من خیلی میترسم دیگه نا
امید شدم که تهیونگ پیداش میشه کاش میمردم اینجا سرده موش و
سوسک داره سفیدی اینجا اذیتم میکنه با صدای در از توی شیشه
پنجره انعکاس مرد قوی هیکل سفید پوش رو دیدم یه کاسه سوپ
بدون مزه گذاشت جلوم و دستمو کشید طرف خودش و سرنگ رو توی
رگام خالی کرد تا روش کرد اون طرف بدنم شروع کرد به لرزیدم و سیاهی مطلق
تهیونگ
با صدای زنگ واحد چشمامو باز کردم و به طرف در رفتم توی پنت هاوس موندم که شاید خبری شد هانا رو بیارن اینجا در رو باز کردم کسی نبود اومدم درو ببندم که چشمم به زمین خورد .....
YOU ARE READING
game
Non-Fictionیه دختر ریزه میزه که توی یه روز سرنوشتش عوض میشه ...... وضعیت:کامل شده votes فراموش نشه سوییتیاااا