با کمک مامان ساکم رو جمع کردم ته یه گوشه وایساده بود و ساکت بود مامان آروم تو گوشم گفت هنوز تو شک پدر شدنشه ترسیده
مامان پسرمو بغل کرد و روبه ته یه چیزی گفت و رفت
ته اروم سمتم اومد و کمکم کرد بلند شم
_اروم بریم بخیه هات درد نگیره
رسیدیم خونه مامان وان رو پر کرد
توی وان نشستم بعد از چند مین اومدم شامپو رو بردارم
_بزار خودم واست شامپو میزنم
داشت موهامو میشست که گفتم
+تهیونگ من دروغ نگفتم باور کن این پسر خودته اگه
می خوای آزمایش بده و...
_نه هانی باور میکنم اما یکم باورش سخته که من پدر
شدم میدونی شکه شدم اخه اون خیلی کوچیک و کیوت
چجوری اههه
+میدونم یکم سخته منم به اندازه تو شکه هستم
آممم تهیونگ اسمشو چی بزاریم؟
_لین کیم لین چطوره؟
+عالیه
سرمو بردم عقب و به چشمای ته خیره شدم
+دلم واست تنگ شده بود
با لبخند بهم خیره شد و لبامو طولانی بوسید
شب موقع خواب گهواره لین رو گذاشتیم کنار تخت
خودمون و خوابیدیم
تهیونگ
نصفه های شب بود که با صدای ضعیف لین چشمامو
باز کردم رفتم بالای سرش و اروم بلندش کردم
اینقدر کوچیک بود که میترسیدم توی دستم بشکنه
سرشو گذاشتم روی شونم و اروم شروع کردم به راه
رفتن و باهاش حرف زدن
_سلام فندوق بابا خوبی بابا خیلی خوشحال که تو توی
این مدت از مامانی مراقبت کردی و به موقعش مامانو
بهم دادی تو قهرمان منی فندوق کوچولو مامانو اذیت
نکنیا که کلاهمون میره تو هم باشه بابا؟افرین گل پسرم
برگشتم که دیدم هانی با خنده بهم نگاه میکنه
خنده هاش دنیام بود
+تهیونگ خیلی خوشحالم که تو پدر بچمی عاشقتم
پایان.....
YOU ARE READING
game
Non-Fictionیه دختر ریزه میزه که توی یه روز سرنوشتش عوض میشه ...... وضعیت:کامل شده votes فراموش نشه سوییتیاااا