تهیونگ
وارد خونه شدم چقدر ساکت بود عجیب بود هانی
نیومده بود دم در پیشم
_هانییی من اومدم خونه کجایی؟!
جوابی نشنیدم وارد اتاق خودمون شدم اونجا نبود شاید
با دخترا رفته بیرون شماره کوکی رو گرفتم
کوکی:های هیونگ
_سلام کوک چطورین هانی اونجاست؟؟
کوک:نه یونا رفته یه چند روز پیش خانوادش خواهرش
زایمان کرده
_تنکس کوک بای
کوک: بای
شماره جیمین هم گرفتم که ایو برداشت و گفت هانی
پیششون نیس نگران شدم سریع خدمتکارو صدا زدم
بله قربان؟
_خبری از هانا داری؟
قربان امروز بعد از رفتن شما لینا خانم اومدن خیلی
سعی کردم جلوشونو بگیرم ولی رفتن به اتاق شما
بعد از رفتنشون خانم وارد اتاقشون شد و همه مارو
فرستاد ساختمان اخر باغ دیگه ندیدمشون
با سرعت به سمت اتاقش رفتم همه جای اتاقو گشتم
نبود نشستم رو تختش که چشمم خورد به کمدش که
باز و خالی از لباس در اتاق زده شد
_چیه
خدمه:قربان روی میز تو آشپزخونه یه نامه هست
بفرمایید
نامرو سریع باز کردم و شروع کردم به خوندنش:
سلام تهیونگ الا که داری این نامه رو میخونی
من کیلومتر ها از تو دورم و ازت می خوام دیگه دنبالم
نباشی و به زندگی خودت و لینا برسی ببخشید که
مزاحم زندگی زیبای شما شدم دوستدار تو هانا
با بهت به نامه خیره شدم رابطه من و لینا یکسال بود
تموم شده بود و من فقط بخاطر یه قرار داد با پدرش
مجبور بودم باهاش در ارتباط باشم
هانا
اشکامو پاک کردم و از هواپیما پیاده شدم از دور مامان
رو دیدم که دنبالم میگرده با سرعت رفتم تو بغلش و
گریه ام شدت گرفت وقتی از بغلش اومدن بیرون تازه
متوجه مردی که کنارش بود شدم
مامان گفت :هانا معرفی میکنم را چانسو همسرم
+سلام خوش بختم
یکماه از موندنم تو کانادا میگذره چان سو واقعا مردی خوبی بود و عاشق مامان بود وضع مالی تقریبا عالی داشت چهار تا شعبه کلاب شبانه داشت و مدیرعامل شرکت بود
به مامان درباره رابطم با تهیونگ گفته بودمصبح با حالت تحوع وحشتناکی بیدار شدم و دویدم سمت دستشویی و کل معدم خالی شد یه دوش گرفتم و رفتم پایین مامان داشت چانسو رو بدرقه میکرد سلام گفتم و پشت میز نشستم لقمه مربا رو نزدیک دهنم اوردم که باز بالا اوردم
وقتی از دستشویی اومدم بیرون مامان با تعجب نگاهم میکردمامان:هانا از اخرین رابطتت چقدر میگذره؟
+یکماه تقریبا چطور؟
مامان:جلوگیری هم کردی؟
+اره قرص خوردم
مامان:اگه قرص همراهت برو بیارش
رفتم سمت چمدونم و قرص رو از تو جیبش دراوردم با دیدن ورقش اه از نهادم بلند شد دارونماش رو خوردن بودم (دارونما یعنی اون قسمت از قرص که هیچ تاثیری نداره ) بلند مامان رو صدا زدم
+واییی مامان بدبخت شدم دارونماشو خورده بودم وایییی
نگاهم افتاد به اوما که با خوشحالی بالا و پایین میپرید و میگفت خدایا شکرت دارم نوهه دار میشم
+اوماااا من باید بندازمش نمی...
اوما:یعنی یه بار دیگه این حرفو بزنی خودت میدونی و من دختره بیشعوربعدم با قر از اتاق بیرون رفت
ته وجودم خوشحال بودم که یه تیکه از وجود ته رو توی خودم پرورش میدادم
YOU ARE READING
game
Non-Fictionیه دختر ریزه میزه که توی یه روز سرنوشتش عوض میشه ...... وضعیت:کامل شده votes فراموش نشه سوییتیاااا