23

1.4K 89 2
                                    

تهیونگ

وارد خونه شدم چقدر ساکت بود عجیب بود هانی

نیومده بود دم در پیشم

_هانییی من اومدم خونه کجایی؟!

جوابی نشنیدم وارد اتاق خودمون شدم اونجا نبود شاید

با دخترا رفته بیرون شماره کوکی رو گرفتم

کوکی:های هیونگ

_سلام کوک چطورین هانی اونجاست؟؟

کوک:نه یونا رفته یه چند روز پیش خانوادش خواهرش

زایمان کرده

_تنکس کوک بای

کوک: بای

شماره جیمین هم گرفتم که ایو برداشت و گفت هانی

پیششون نیس نگران شدم سریع خدمتکارو صدا زدم

بله قربان؟

_خبری از هانا داری؟

قربان امروز بعد از رفتن شما لینا خانم اومدن خیلی

سعی کردم جلوشونو بگیرم ولی رفتن به اتاق شما

بعد از رفتنشون خانم وارد اتاقشون شد و همه مارو

فرستاد ساختمان اخر باغ دیگه ندیدمشون

با سرعت به سمت اتاقش رفتم همه جای اتاقو گشتم

نبود نشستم رو تختش که چشمم خورد به کمدش که

باز و خالی از لباس در اتاق زده شد

_چیه

خدمه:قربان روی میز تو آشپزخونه یه نامه هست

بفرمایید

نامرو سریع باز کردم و شروع کردم به خوندنش:

سلام تهیونگ الا که داری این نامه رو میخونی

من کیلومتر ها از تو دورم و ازت می خوام دیگه دنبالم

نباشی و به زندگی خودت و لینا برسی ببخشید که

مزاحم زندگی زیبای شما شدم دوستدار تو هانا

با بهت به نامه خیره شدم رابطه من و لینا یکسال بود

تموم شده بود و من فقط بخاطر یه قرار داد با پدرش

مجبور بودم باهاش در ارتباط باشم

هانا

اشکامو پاک کردم و از هواپیما پیاده شدم از دور مامان

رو دیدم که دنبالم میگرده با سرعت رفتم تو بغلش و

گریه ام شدت گرفت وقتی از بغلش اومدن بیرون تازه

متوجه مردی که کنارش بود شدم

مامان گفت :هانا معرفی میکنم را چانسو همسرم

+سلام خوش بختم

یکماه از موندنم تو کانادا میگذره چان سو واقعا مردی خوبی بود و عاشق مامان بود وضع مالی تقریبا عالی داشت چهار تا شعبه کلاب شبانه داشت و مدیرعامل شرکت بود به مامان درباره رابطم با تهیونگ گفته بودم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

یکماه از موندنم تو کانادا میگذره چان سو واقعا مردی خوبی بود و عاشق مامان بود وضع مالی تقریبا عالی داشت چهار تا شعبه کلاب شبانه داشت و مدیرعامل شرکت بود
به مامان درباره رابطم با تهیونگ گفته بودم

صبح با حالت تحوع وحشتناکی بیدار شدم و دویدم سمت دستشویی و کل معدم خالی شد یه دوش گرفتم و رفتم پایین مامان داشت چانسو رو بدرقه میکرد سلام گفتم و پشت میز نشستم لقمه مربا رو نزدیک دهنم اوردم که باز بالا اوردم
وقتی از دستشویی اومدم بیرون مامان با تعجب نگاهم میکرد

مامان:هانا از اخرین رابطتت چقدر میگذره؟

+یکماه تقریبا چطور؟

مامان:جلوگیری هم کردی؟

+اره قرص خوردم

مامان:اگه قرص همراهت برو بیارش

رفتم سمت چمدونم و قرص رو از تو جیبش دراوردم با دیدن ورقش اه از نهادم بلند شد دارونماش رو خوردن بودم (دارونما یعنی اون قسمت از قرص که هیچ تاثیری نداره ) بلند مامان رو صدا زدم

+واییی مامان بدبخت شدم دارونماشو خورده بودم وایییی

نگاهم افتاد به اوما که با خوشحالی بالا و پایین میپرید و میگفت خدایا شکرت دارم نوهه دار میشم

+اوماااا من باید بندازمش نمی...
اوما:یعنی یه بار دیگه این حرفو بزنی خودت میدونی و من دختره بیشعور

بعدم با قر از اتاق بیرون رفت
ته وجودم خوشحال بودم که یه تیکه از وجود ته رو توی خودم پرورش میدادم

gameWhere stories live. Discover now