game

25

تقریبا ماه های اخرم بود و تپل مپل شده بودم و از قدم خوب پسر کوچولوم کلی کار توی کلاب داشتم و تقریبا هر روز باید میرفتم
صبح به سختی از روی تخت بلند شدم و یه پیرهن بلند چهار خونه مشکی سفیدمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون
ماشین رو پارک کردم و وارد شدم کار کن های خیلی خوب صمیمی داشتم
تهیونگ
قرار بود یه قرار داد ببندیم و هممون باید میرفتیم به کانادا
از قرار معلوم یه کلاب توی مرکز شهر بود که خیلی هم معروف بوده کل کلاب رو رزرو کرده بودن
یه ساک کوچیک برداشتم و راه افتادم سمت فرودگاه

از هواپیما پیاده شدیم و به سمت هتل حرکت کردیم
با جیمین یه اتاق گرفتیم و بقیه هم اتاق هارو با هم تقسیم کردن

رو‌ تخت افتاده بودم که جیمین گفت

$پاشو جمع کن خودتو بریم یکم بگردیم شب هم بریم کلاب که جومین رزرو کرده ببینیم چطوره
اومدم مخالفت کنم که با دیدن قیافش مجبور شدم قبول کنم

ماشین اجاره کردیم و شروع کردیم گشت و گذار نزدیک ساعت 9 بود که رفتیم کلاب

نشسته بودیم و گارسون نوشیدنی هامون رو اورد

$ببین اخه زن حامله تو کلاب چیکار می‌کنه

گارسون گفت اینشون خانم پارک هستن رئیس اینجا و بهترین رئیس دنبا

با تعجب نگاه جیمین کردم
همین جور چشمم به دختره بود که دیدم داره میاد سمت ما سرمو پایین انداختم که متوجه نشه نگاهش میکردم

+سلاااممم شبتون بخیر چیزی میل دارید براتون بیارم اقایون؟البته پیشنهار میکنم از وتکا هامون امتحان کنید پشی...
سرمو اوردم بالا با دیدنم حرف تو دهنش موند خودمم دست کمی نداشتم ازش اون هانا بود و حامله بود

$هانااا تویی دختر کجا بودی

+م..من باید برم فعلا

_فکر کنم لینا بهونه ی خوبی بود تا خیانتت رو سرپوشب کنی

با تعجب برگشت سمتم و با ابرو به شکمش اشاره کردم و پوزخند زدم

+داری اشتباه میکنی تهیونگ

_اوه من اشتباه میکنم خوب بگو ببینم خانم پارک اصل قضیه چیه؟!

نگاهش بین من و جیمین گشت و بین جمعیت قیب شد

هانا

با گریه لیوان اب رو از دست مامان گرفتم

اوما:اوه بیبی گریه نکن واسه بچه خوب نیس مخصوصا الا که ماه اخرت

+اوماااا اون بهم گفت من بهش خیانت کردم

اوما:قصه نخور عزیزم اون از اصل قضیه خبر نداره

بعد که مامان کلی دلداریم داد شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاق فردا روز مهمی بود یه مهمونی شخصی تو کلاب بود که باید به بهترین نحو انجام میشد و با فکر به برنامه هام خوابم برد