5

2.5K 156 8
                                    

بعد از پوشیدن یه لباس بلند که پاهامو بپوشونه از عمارت زدیم بیرون
نزدیک ساعت 12 بود که کیونگسو منو جلوی عمارت پیاده کرد

تهیونگ ساعت نزدیک به 11 بود هنوز دختره احمق نیومده بود شماره تلفنش رو نداشتم وکیونگسو هم گوشیش رو خاموش کرده بود پسره بیشعور انگار نه انگار بهش گفتم با هانا نگرده مثلا این همجنسگرا هست همش به این دختره وصله ساعت 12 بود که صدای در سالن اومد و بعدش هانا با یه لباس کیوت صورتی اومد داخل فکر میکرد من خوابیدم

_به به خانم چه عجب الا اومدین می خواین امشب هم نمی اومدین

با ترس برگشت طرفم
+س.. سلام ارباب ببخشید من به کیونگ گفتم اما اون گفت که بهتون میگه
رفتم جلو و با سیلی بهش زدم
_دارم واسه اخرین بار بهت هشدار میدم اگه یه بار دیگه ببینم با کیونگسو گرم گرفتی یا بدون اجازه من پاتو داخل باغ گذاشتی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی حالا هم از جلوی چشمام گمشو

با گریه از پله ها بالا رفت نمیدونم چرا ولی هیچ جورا خوشم نمی اومد که با اون پسره بگرده

صبح وقتی بیدار شدم هانا میز رو چیده بود و داشت آشپزخونه رو تمیز میکرد
وارد شرکت شدم و مشغول کار ها بودم که منشی گفت سولی اومده دیدنم

سولی:اههه بیبی سلاااامم

_سلام سولی کاری داشتی؟

سولی:یس بیبی فردا شب تولدمه منتظرتم عشقممم نیای میدونی ناراحت میشم راستی تم داره یادت نره بای بای

دختره کنه حیف که با پدرش معامله کردم وگرنه محل سگ هم بهش نمیزاشتم  باید یه جوری ردش کنم بره اون دختر خودشیفته ای بود باید یکی رو بی دردسر پیدا کنم که زیبایی طبیعیش از سولی بهتر باشه
با اولین فکری که اومد تو ذهنم سریع وارد سایت شدم و لباس مورد نظرم رو پیدا کردم

gameWhere stories live. Discover now