صبح با بدبختی از روی تخت بلند شدم خیلی شکمم سنگین شده بود و احساس میکردم داره میوفته
هوا سرد بود یه بافت بلند صورتی پوشیدم و بعد برداشتن کیفم و خوردن یه صبحونه کوچیک از خونه زدم بیرون
امیدوار بودم امروز تهیونگ رو نبینم که برنامه هام به فاک میرن
ساعت نزدیک 6 بود که کارمون تموم شد چقدر خسته شده بودم و راه رفتن برام سخت بود هنوز دو هفته تا زایمانم مونده بود پس شاید واسه استری دیروز بود
در اتاق زده شد و گفتن مهمون های VIP اومدن
تهیونگ
هممون دور میز نشسته بودیم که نامجون گفت:هانا اومدخیلی کیوت و زیبا شده بود به سمت میز ما اومد و گفت
خیلی خوش اومدین اومد ادامه حرفشو بزنه که دستشو گذاشت رو شکمش و ناله کرد چشمم افتاد به پایین پاش که داشت آب میریخت یهو جیغ زد و شکمش و گرفت با سرعت رفتم جلو گرفتمش
گذاشتمس توی ماشین و به سمت بیمارستان حرکت کردمبهش نگاه کردم از زور درد داشت از هوش میرفت
_هی هی هانا بیهوش نشو
+ت..تهه پ..پسرمونه
چی گفت؟!!!بچه منه؟!
پشت در اتاق عمل نشسته بودم که یه خانم و اقا اومدن طرفم
£سلام تو باید تهیونگ باشی من مادر هانام
_سلام چرا هانا نیومدهانا
اروم چشمامو باز کردم
_سلام فرشته کوچولوم بیدار شدی
به تهیونگ نگاه کردم که داشت موهامو نوازش میکرد و به چشمام خیره شده بود
![](https://img.wattpad.com/cover/300207744-288-k640967.jpg)
YOU ARE READING
game
Non-Fictionیه دختر ریزه میزه که توی یه روز سرنوشتش عوض میشه ...... وضعیت:کامل شده votes فراموش نشه سوییتیاااا