26

1.5K 93 2
                                    

صبح با بدبختی از روی تخت بلند شدم خیلی شکمم سنگین شده بود و احساس میکردم داره میوفته

هوا سرد بود یه بافت بلند صورتی پوشیدم و بعد برداشتن کیفم و خوردن یه صبحونه کوچیک از خونه زدم بیرون

امیدوار بودم امروز تهیونگ رو نبینم که برنامه هام به فاک میرن

ساعت نزدیک 6 بود که کارمون تموم شد چقدر خسته شده بودم و راه رفتن برام سخت بود هنوز دو هفته تا زایمانم مونده بود پس شاید واسه استری دیروز بود
در اتاق زده شد و گفتن مهمون های VIP اومدن
تهیونگ
هممون دور میز نشسته بودیم که نامجون گفت:هانا اومد

خیلی کیوت و زیبا شده بود به سمت میز ما اومد و گفت
خیلی خوش اومدین اومد ادامه حرفشو بزنه که دستشو گذاشت رو شکمش و ناله کرد چشمم افتاد به پایین پاش که داشت آب میریخت یهو جیغ زد و شکمش و گرفت با سرعت رفتم جلو گرفتمش
گذاشتمس توی ماشین و به سمت بیمارستان حرکت کردم

بهش نگاه کردم از زور درد داشت از هوش میرفت

_هی هی هانا بیهوش نشو

+ت..تهه پ..پسرمونه

چی گفت؟!!!بچه منه؟!

پشت در اتاق عمل نشسته بودم که یه خانم و اقا اومدن طرفم

£سلام تو باید تهیونگ باشی من مادر هانام
_سلام چرا هانا نیومد

هانا

اروم چشمامو باز کردم

_سلام فرشته کوچولوم بیدار شدی

به تهیونگ نگاه کردم که داشت موهامو نوازش میکرد و به چشمام خیره شده بود

gameWhere stories live. Discover now