وقتی میرفت پاره تنش را نصف کرد یک نصفش را گذاشت توی دستم. همیشه میگفت من می گفتم چرند میگوید. مگر میشود دنیا را اینجور دید؟ احمقیم ما مگر؟ دانشگاه نرفته ایم درس نخوانده ایم سواد دار نشده ایم مگر؟ این همه سال بالا و پایین کردیم توی دنیا نفهمیدیم آخر یعنی؟ ولمان کن! هرچه میگفت به در بسته میخورد تا آخر صبرش سر آمد در خانه سبز شد نصفه ام را داد و دود شد خداحافظ. کجا؟ بودی حالا! جواب که نداد میداد هم فایده نداشت حالی ام نبود. می دانست. دستم را خوانده بود. جوابم را گذاشت توی دستم. شب که گذشت روز که شد چشمم افتاد به نقاشی نصفه اش برقم گرفت. همه اش را کشیده بود. آدم پر بود. همه ریخته بودند نفس کوه را گرفته بودند کوه داد میزد هموار آسمان ارغوانی میشد خورشید عین خیالش نبود. کر بودند هم را نمی فهمیدند ولشان می کردی از توی کاغذ می ریختند بیرون. برای همین دوخته بود. دل کوه را به آسمان بند کرده بود تا خورشید به هم نریزد بی تاب بشویم. انگار همیشه دست سفتی باید که دست همه را به هم بند کند. انگار ما هم توی سیال دنیا فقط همین طناب را داریم که بندش بشویم دور هم تاب بخوریم.