ممد کی بود؟ همان که تفنگ داشت. همان که زیر پوست فرهنگمان رخنه کرد. خاک می خورد؟ پی چی می جنگید؟ سئوال آمده برایم. سئوال که گناه نیست.
باز خاک دیدم یاد زمین افتادم. زیر زنجیرهای آهنی سربازان می لرزید. شک کرده بودند همه شان ریده بودند به خودشان. صدای توپخانه از رگ هاشان بالا می رفت. برویم خانه؟ بمانیم؟ ممد چی داشت؟ نان و بادام و کوچه هایی که مثل کف دستش می شناخت. خودش را که پیدا کرد، پا که در آورد، توی این کوچه ها می دوید. از وقتی که همه جای محل قد و نیم قد بچه ریخته بود تا حالا که دو تا کوچه پایین تر درست جای خانه خانباجی مهمان ناخوانده رسیده بود. آدم مگر از مهمان در می رود؟
روزی که قهرمان شدی یادم هست. چه شکوهی داشت. خانه به خانه می گرفتند. از کرمان از انزلی از قوچان برای اولین بار توی عمرشان پایشان به شهر باز می شد، لای لایه های زمین گم می شدند و تو قهرمان می شدی. یادم هست.
کاش توی شهر می ماندی یا لااقل قبل از رفتن ات می سپردی توی کتاب ها ننویسند که ترسیدی. تن تو برای بریده های لاشه هواپیما حیف بود. لایه توطئه باید دفن می شدی؟
وقت کردی به خواب کتاب ها بیا بگو زندگینامه ات را پاک کنند. عار دارد. کاش کسی نفهمد از چی حرف می زنم. کاش هیچ کس دردِ ریختن کوپال قهرمانش را نبیند.