پنج بهمن خیلی سال پیش بود. از همان سال ها که برف نمی آمد. از همان ها که تا دلت میخواست سرما داشت و دود تهران و چشم های دهن بین آدرینه.
میگفت هر موقع با نازنین حرف می زنم یک جای حرف را می کشد به پیانو که بگوید من شوپن می زنم، تو اما هیچ چی بلد نیستی. یعنی من از نازنین کمترم؟
آدرینه که دهان باز می کرد می شدم پشه ی توی تار عنکبوت. شاخک هایش را فرو میکرد توی مخم. تا شب بشود نصف مغزم را مکیده بود. یعنی نمی شد سقف خانه باز می شد همه عقده های آسمان میریخت توی هال، هم نفس من را میگرفت هم دهان آدرینه از گوشم کوتاه میشد؟
این از پیانو می گفت، من گوشم به حرف های بابا بود که حالا برای زن گرفتن خیلی زود است. خر نشی ها! شدم. گرفتم. بچه های دانشکده یکی یکی می آمدند جلوی چشمم سر تکان می دادند می گفتند خاک بر سرت آخرسر ته چاه افتادی. کاش ته چاه دیگر صدای پیانوی آدرینه نمی آمد.
- من بد پیانو می زنم؟
- نه عزیزم. تو خوب می زنی.
فقط من گاهی سلول های مغزم از کوک در می آید یادم می افتد که چه غلطی کرده ام. یادم می افتد که وقتی زنگ می زنی یا باید از نازنین بگویی یا مهمان داری شب شام می خواهی.
- امشب آمدنی شام بگیر. نازنین می آید تمرین کنیم.
- کباب؟
- کباب!
به شب که می رسیدیم شهر سبک تر می شد هوا باردارتر. داخل کوچه که شدم باد پیچید همه دودهای تهران را برد. بوی ترد نت های پیانو از خانه می زد بیرون. آدرینه نشسته بود و نازنین. شوپن را هم نشانده بودند پشت پیانو.
تا رسیدم صدا کرد که بیا تو. بیا از گونه هایم از لب هایم بگیر، لیز بخور از موهایم بیا پایین. همه را تار به تار ریخته بود روی شانه هایش. تا پایین می رسیدم میکوبید روی پیانو. تنم شده بود کلیدهای پیانو. انگشت هایش می بارید به من. دستم را میگرفت راه می افتاد توی جاده. دانه دانه از روی سر کلیدها می آمد پایین. تا می آمدم دستش را بخوانم تاب می داد. توی یکی از همین تاب ها گم می شد. تنهام می گذاشت. رفتی؟ مگر قرار نبود با هم بریم؟ می گذاشت خوب که دلشوره می افتاد به دلم، یهو از پشت یک جایی درمی آمد.
آنقدر همین کار را کرد که خواهش شدم. افتاده بودم به دست و پا که ببرد یک جایی گم ام کند تا باز دلشوره ی پیدا شدن بیافتد به دلم.
کی می توانست چیزهای توی دستش را نریزد روی زمین؟ مگر توی شوپن می شود زندگی نکرد؟ نه من می دیدم نه شوپن حواسش بود که آدرینه گوجه های کبابی را از روی فرش جمع می کند. مگر گوجه کبابی روی فرش چه عیبی دارد؟ مگر فرق می کند مزه لب هایش روی فرش باشد یا روی تخت؟ شراب قرمز که باشد، حال همه جا یکی است. حال همه می شود آسمان بارانی و موهای ژولیده شوپن.
کی گفته لهستان بود یا برلین! هر کی گفته چرند گفته. شوپن همینجا سر کوچه زیر سایه بید بود. آمده بود سینه بند صورتی نازنین را بدزدد. از پارک وی تا تجریش درخت بکارد. سنگفرش پیاده روی ولیعصر را بچیند. جاده بکشد از اینجا تا چالوس. گوشی ام را پرت کند ته رودخانه زیر یک عالمه آب. ببردم لای درخت های بی تاب سیاه پیشه گم ام کند. آنقدر گم که صدای زنگ آدرینه هم نرسد.
زود مرد شوپن. زنده باید می ماند. نباید برم می گرداند. کاش تا آخر دنیا قطعه می ساخت. تا آخر دنیا تاب می انداخت به تن خاطراتم. شبی که شوپن رفت، من ماندم و چشم های دهن بین آدرینه و گوجه های کبابی روی فرش. باز همه دنیا نیش اش باز شد که خاک بر سرت. توی چاه افتادی.