بحث افتاده بود بین دو تایی مان که آخر هفته را کجا برویم چه بکنیم. گفتم بازار روز کشاورزها. گفت سینما. از شکوفه های گیلاس گرفتیم تا رسیدیم به موج های دریاچه. به تاب برگ های تاکستان هم رحم نکردیم. گفتم باک ماشین را پر پر می کنم می رویم تا هرکجا که قدمان برسد. شاکی درآمد که باز تمام آخر هفته را دور باغچه مان نشستیم، نفس کشیدیم.