تازه صدایمان کلفت شده بود. دیگر تقریبا مرد شده بودیم. دور هم که جمع می شدیم، دنیا به ...مان هم نبود. نه کسی حریفمان می شد، نه از کسی کم می آوردیم. پاکت سیگار دست به دست می چرخید، فندک پشت سرش می آمد. سیگار که لایه انگشت هایم نشست، مردتر شدم انگار. فندک که رسید انگار دنیا را داده اند دستم. بوی دود می داد. بوی پختگی می داد. بوی بزرگی. همه قهرمان های قصه ها، همه مردهای خیلی مرد آمده بودند جلوی من لنگ می انداختند. توی حال خودم سیر می کردم که دیدم صدایشان درآمده که مسخره اش را درآورده ای، تو سیگار نمی کشی، چسدود می کنی. آن موقع بود که فهمیدم سیگار را می کشند، فوت نمی کنند.