کوچی بانو

8 0 0
                                    

همه ی دیروز را نشسته بود روی ایوان. خبر از کی آوردند برایش؟ در پاکت را که باز کرد لیز خورد روی پله ها. هر چی حرف توی دلش بود ریخت توی آبپاش برداشت افتاد به جان گلدان ها. یکی وقتی کوک بود اینجور می کرد، یکی وقتی خبری می شد. خبری نشده بود که! بیخود بزرگش می کرد. غیض گرفته بود به اداره پست که چرا نامه اش را برگردانده.

دست کرد به جیب هایش پی سیگار.

- سیگار بگیرم برات؟

+ سیگار؟

زل زد توی چشم هایم که کاش با سیگار درست می شد. دردش را نمی گفت. تا پاپی نشدم، لب باز نکرد.

- آخر دلت چی می خواهد مرد؟

+ چی می شد یکی از همین شاخه های افرا را می گرفتم می کشیدم پرتاب می شدم به یک جای دور!

- این همه روز آب دادی به باغچه که بری یک جای دور؟

چروک های صورتش به دست و پا افتاده بود که «کوچی بانو» را برگردان. نامه را سفت گرفته بود توی مشت اش. نشاندم اش روی صندلی همیشگی. یک جوری نشست که انگار نشستن این دفعه با دفعه های قبل خیلی فرق دارد. همین که دست گذاشتم به شانه اش، مشت اش باز شد. نگاهش مات افتاد به یک جای دور. یکی از همان شاخه های افرا را گرفت کشید پرتاب شد به همان جایی که نامه هایش نمی رسید. نامه اش را اما جا گذاشت توی دست های من:

+ کوچی بانو، امسال حواسم نبود برگ های افرا کی درآمد. سرم به رنگ میله های ایوان گرم بود. باورت نمی شود اما زمستان تا تمام شد، افرای ما خرم و سبز ایستاده بود توی حیاط. سایه اش هنوز که هنوزه کل ایوان را می گیرد. حالا که تازه ده روز از پاییز بیشتر نرفته! گفتم تا برگ به تن افرا هست بیایی. اگر بریزد، دوباره باید بشینم پای غرغرش که «کوچی بانو برگ های سبز مرا ندید»


روزحالDonde viven las historias. Descúbrelo ahora