گفتم قصه بنویسم ببرم برای رفقای زندانی. شهر را دوره گشتم هرچی بوی زندگی می داد چپاندم توی کتابم. کتاب را که رساندم ذوق از سر و گوشم می ریخت. نشان دادم زندانبان ها همه استقبال کردند. کجا به کی بدهم؟ ته راهرو سمت راست پله ها را که بگیری اولین سلول نه، دومین سلول نشسته اند انتظار کتابت را می کشند. تا بروم بیایم خیلی طول کشید. آنقدر که به سبیل پاسبان ها هم برف نشست.