مسافر برف

10 0 0
                                    

دلم نمی خواست بروم. آن روز آسمان وحشی بود. پتو را می زدی کنار سرما می ریخت تو. این موقع صبح سگ را می زدی بیرون نمی رفت. عجب غلطی کرده بودم. زندگی ام را کف دستم گذاشته بودم می خواستم بروم که چه بشود؟ که بگویند قهرمان است، جرات خط شکنی دارد؟ که بگویند نمی ترسد از چیزهای تازه؟ یعنی قهرمان شدن انقدر می ارزد؟

پولینا مجسمه خواب بود. دوست داشتم وقتی می روم بیدار باشد بدرقه ام کند لااقل تا فرودگاه مرا برساند آنجا ببوسیم هم را دم آخری بیافتیم توی حلقه دستهایمان گرم مان بشود. آخر اینطوری خیلی غریب بود خیلی دلم به حالم می سوخت. از دیروز یکسره برف می ریخت کف خیابان بالا آمده بود از برف کوچه و ایوان را یکی کرده بود.

چراغ را که روشن کردم چشمم به چمدانی افتاد که دم در منتظر نشسته بود. پولینا خوشش نیامد انگار. نور چشمش را زد سرش را کرد زیر پتو. دوست داشتم بیدارش کنم بگویم شوخی کردم نمی روم. دوست داشتم بگویم سر کارت گذاشتم من میمانم پیشت مثل هر روز طلوع آفتاب را نگاه کنیم. می خواستم بگویم پشیمانم من جرات دل کندن ندارم همین جا تا آخرش هستم پایت. دست هایم داشت وسایلم را جمع می کرد. تنم داشت لباس می پوشید. پاهایم داشت از اتاق می رفت بیرون. دلم اما توی بغل گرم پولینا خوابیده بود. دلم هنوز داشت برف نمور فوریه و قرمز آسمان را از لای نوازش های انگشتانش تماشا می کرد.

چراغ را که خاموش کردم دیگر چیزی از پولینا نمی دیدم، حتی توده مبهمی که قلبم را گرفته بود توی بغلش زیر پتو خوابش برده بود. چمدان را که روی زمین می کشیدم صدا می داد. بعید بود بیدار نشود از آن سر و صدا. شایدخوابش سنگین بود نمی شنید یا قهر بود یا بی رحم نمی دانم شما هم نپرسید. فقط می دانم که آن روز توی برف گم شدم.

روزحالOnde histórias criam vida. Descubra agora