همان یک دانه خرما

19 0 0
                                    

مثل برج زهر مار نشسته بود. حرف که نمی زد. فقط عکس اش توی آب افتاده بود. رودخانه که آرام می گرفت، می برد من را به بیست سالگی. زیر درخت های خرمای ده خانباجی. دو سه باری همینطور یواشکی صداش کردم جواب نداد. چشمش افتاده بود به شاخه های شکسته سپیدار. گم شده بود یک جایی توی تل خاطره هاش. از همان خاطره هایی که دوتایی ساخته بودیم. از همان ها که هر وقت یادش می افتاد، سرکوفت می کرد می کوبید توی سرم. تا می آمدیم آرام بگیریم، رد یکی از همین خاطره ها را می گرفت، قال می انداخت بین من و خودش. دستم را می گرفت می برد با خودش توی گه. پا می گذاشت روی همه غروب هایی که با هم شب کرده بودیم، همه تارهای مویی که روی شانه هایم می خواباند.

جعبه خرما را دراز کردم طرفش.

- خرما میخوری؟

یکی برداشت گذاشت لای دندانش.

+ اسیر یکی از همین خرماها شدم. میدانی! خر شدم پا گذاشتم به خانه ات.

خرما را توی دهانش میچرخاند سالها را یکی یکی می آمد جلو. از کم آمدن غذای عروسی مان گرفت تا آن دفعه ای که جلوی فامیل ها گند زدم، کم آوردم. همه را پرده به پرده شمرد تا برسد به قضیه ورشکستگی. همه گندهای زندگی را جمع کرد تا یکجا بکند توی حلق من. انتظار هم داشت بالا نیارم روی دامن اش.

- اصلا من غلط کردم خرما دادم، به گور پدرم خندیدم.

همه چیز از همان یک دانه خرما شروع شد. همانی که تا خورد، شدیم مال هم. راه افتادیم لای کوچه های تکیده شهر دنبال جا. برف شدیم نشستیم روی کت و کلاه همدیگر. تا آمدیم به خودمان بیاییم دیدیم رفته ایم سر زندگی مان.

+ خیر سرمان با این زندگی مان.

یک دندان به خرما می زد، یک نیش به استخوان من. دندانهای نیش اش مثل روز اول عروسی تیز بود. برق می زد مثل بشقاب های چینی جهیزیه اش. همان هایی که گل آبی داشت. دانه های آخر برنج را که از توش میخوردی، گل می داد. نگاه می انداخت به انگشت هات که به یک بهانه ای لای موهاش آرام بگیرد. دلش نمی آمد توی همین بشقاب های چینی غذا نکشد همیشه. یک وقت هایی غذا توش می خوردیم، یک موقع هایی هم توی سر هم می شکستیم. توی دعوا.

+ عرضه نداشتی حق ات را از مردم بگیری، دق دلی ات را سر بشقاب های من خالی می کردی.

از آن همه چیز توی خانه، فقط همین یک قلم مان به پولدارها رفته بود. آخری اش را هم همین سال آخری شکستم که خیالش را راحت کنم، دهانش را ببندم که دوباره بشقاب های جهیزیه اش را نکوبد توی سر من.

- همه عمر به غر شنیدن گذشت و دعوا. تتمه اش را هم تو بگیر، همین جا کنار رودخانه. یک روز از همین روزها یکهو دیدی عکس ات توی آب دهن باز کرد نفس ام را گرفت. با همین یک دانه خرما شاید یک روز آمدم پیش ات. آمدم شاید حوالی بیست سالگی. حوالی دندان هایی که زیر درخت های خرمای ده خانباجی به جان خرما میزدی. شاید آمدم بپرسم چرا رفتی بی هوا. بپرسم چه حالی دارد زل زدن به شاخه های شکسته سپیدار و مرد پیر تنها کنار رودخانه.



You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 31, 2015 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

روزحالWhere stories live. Discover now