غصه

88 1 0
                                    

باز غصه ام غم بغل گرفته بود. تابوت و خانه ام نه جای من بود، نه دری داشت. نه خیابانم رنگی، نه آدم هایم جانی. نه بیرون فرقی می کرد، نه داخل. آفتاب که نبود. سرد هم نبود. باد هم نبود. هیچ طعمی نداشت. ول کرده بودم. حال سر به دیوار کوبیدن هم نداشتم. نگاهم به هر کجا می خزید بوی گند ماندن می داد. بوی استقرار. گذشته ام بدجوری گذشته بود. مگر دیگر چقدر عمر داشتم. اصل اصلش دیگر رفته بود.

روزحالWhere stories live. Discover now