هر چه می گذرد می بینم کار ما فهمیدن نیست. کار ما بودن است فقط و دیدن و شنیدن. ما چه می دانیم چرا لب های مژگان روی لبمان نشست. چه می دانیم چرا وقتی خودش را توی آغوش مان جا کرد مثل ابر بهار گریه می کرد. می گفت سوگل نفهمد، سوگل تا حالا اشک هایم را ندیده. سوگلم به من افتخار می کند. سوگل می گوید مامان، می گویم جان مامان.
جوان بود و تازه. وقتی گفت امسال سوگل می رود کلاس دوم، شاخ درآوردم. پوست اش به این حرف ها نمی خورد. شیرین بود. حرف که می زد می رفت توی نفس آدم. نصف اش را به زبان می گفت. نصف دیگرش را باید خودت می خواندی، می نوشت توی سینه ات. این را هم نوشته بود انگار اما نتوانستم بخوانم. نشد بفهمم که این همه از مردها متنفر است.
گریه که می کرد اشک هایش یکی یکی می چکید روی تنم لیز می خورد می افتاد روی تخت. چرا؟
- مردها همه شان آشغال اند. اما تو ماهی. کاش زودتر پیدایت کرده بودم. تو می فهمی چه می گویم.
به خدا اگر می فهمیدم! همانقدر که شما می دانید من هم می دانم.
بعضی وقت ها نمی شود حرفی زد یا چیزی پرسید. نمی شود فهمید بعضی ها از کجا یکدفعه پیدا می شوند. چرا لب هایشان روی لب های آدم می نشیند، چرا روی سینه آدم اشک می ریزند و چرا جوری می روند که انگار هرگز نیامده اند.