14. چه حسی داره؟

602 98 59
                                    

پلکاشو به آرومی از هم فاصله داد و چند لحظه مکث کرد تا متوجه بشه تو چه موقعیتی قرار داره. تو جاش نیم خیز شد و با پیچیدن درد خفیفی زیر کمرش، ابروهاشو تو هم کشید. پتو رو از روی بدن برهنه‌اش کنار زد و دستشو روی پهلوش گذاشت.

"تهیونگ؟"

با ندیدن تهیونگ روی تخت، پسر رو صدا زد اما جوابی نشنید. برای یه لحظه، سنگینی چیزی رو توی قفسه ی سینش احساس کرد. از روی تخت به سمت زمین خم شد، تیشرت گشادشو برداشت و بعد از تن کردنش، بلند شد. با قدم های آهسته از اتاق بیرون رفت و به سر تا سر خونه نگاه انداخت.

اینطور نبود که جین محتاج کسی باشه یا حتی تو اون شرایط به تهیونگ نیاز داشته باشه. اگر اونا یه رابطه ی عادی-بدون اینکه تهیونگ همسری داشته باشه- داشتن، برای جین واقعا اهمیت نداشت بعدش چی میشه. تهیونگ میمونه یا میره، اهمیت نمیداد. همونطور که خودش بعد از سکس، خیلی از پارتنراشو رها کرده بود یا شاید همونطور که خیلی از پارتنراش بعد از سکس رهاش کرده بودن. شاید ته دلش یه مقدار کمی از اینکه معشوقش رفته، ناراحت میشد اما "احتمالا" قرار نبود اونقدرم حسش اذیت کننده باشه. شایدم می‌بود.‌ به هر حال اون موقع نمیتونست دلیلی برای رها شدن پیدا کنه اما حالا اگه میخواست برای رفتن تهیونگ بهانه های دلگرم کننده یا درست تر بگم، دلایل منطقی بیاره، پای همسر پسر کوچیکتر رو وسط میکشید.

آروم به دسته ی مبل تکیه داد. انگشتاشو توی هم قفل کرد و به زمین خیره شد. گیج بود اما مثل همیشه، ظاهر خونسرد خودشو حفظ، و حتی پیش خودش جوری رفتار میکرد که انگار اتفاق مهمی نیفتاده.‌

"سوکجین."

صدای جکسون، از پشت در خونش شنیده شد. چقدر تو افکارش غرق شده بود که متوجه ورود مرد به گلخونه نشده بود؟ برای لحظه ای ظاهر خونسردش از بین رفت. از روی دسته ی مبل بلند شد تا به سمت اتاق خیز برداره اما قبلش، جکسون کلید رو توی قفل در چرخوند و وارد خونه شد. جین بدون برگشتن جلوی در اتاق مکث کرد و با صدای آرومی حرف زد.

"منتظر بمون تا لباس بپوشم."

با رفتن توی اتاق و قفل کردن در، فرصت حرف زدن به جکسون نداد.‌ پسر، سرگردون سر جاش موند و به در بسته ی اتاق نگاهی انداخت. یه چیزی درست نبود. نفس عمیقی کشید و سمت آشپزخونه رفت. کیسه ی خوراکی هایی که خریده بود رو روی میز گذاشت و اونهایی که برای یخچال بودنو برداشت و سمت یخچال رفت. همرو داخلش جا داد اما به محض بستن درش، کاغذ کوچیک رنگی ای روی اون به چشمش خورد.

(اتفاقی افتاد و مجبور شدم زودتر برم، امیدوارم ببخشیم. خوب از خودت مراقبت کن و حواست باشه که ضعف نکنی. اگر میتونستم میموندم که خودم ازت مراقبت کنم اما این یکی فوریه، توضیحش میدم.)

کاغذ بخاطر فشار انگشتای جکسون کمی مچاله شد. نگاهش بی حس بود و چیز اذیت کننده ای، قلبشو آزار میداد اما هنوز، نمیخواست قضاوت کنه یا همچین چیزی.

𝖶𝗂𝗍𝗁𝗈𝗎𝗍 𝖬𝖾Where stories live. Discover now