25. مراقبش باش

682 154 137
                                    

تو اینه ی دستشویی به خودش خیره شد. چشماش بی حس بنظر میومدن. ولی خودش میدونست کلی درد پشت اون مردمک های تاریکشه. پوزخندی زد. چشماش اونقدر بازیگرای ماهری شده بودن که حتی تو خلوتم وانمود میکردن سرد و بی حِسن!

رنگ صورتش پریده بود و به زردی میزد.چند تار موهاش شلخته رو پیشونیش رها شده بود. رد خونی که از گوشه ی لب تا چونش پایین رفته بود باعث شد نیشخندی بزنه.

"من کیم؟" زمزمه کرد و دوباره به خودش خیره شد. هیچوقت از خودش متنفر نبود. جین فقط هم مسیر سرنوشتش شده بود‌. از یجایی به بعد براش مهم نبود بعدش چی میشه...فقط حرکت کرده بود تا ببینه آخرش قراره چه بلایی سرش بیاد. لبخند یه وری ای زد. چرا باید از خودش متنفر میبود؟

این خودش بود که یه تنه با همه ی مشکلات جنگید. خودش بود که تو سن پایین صاحب یه بچه شد. خودش بود که بدترین خیانتارو تحمل کرد. خودش بود که هر چیزی رو به جون خرید تا کسایی که دوستشون داشت لبخند بزنن. همه ی اینا...کار خودِ فداکارش بود! و حالا...اگر ضعف داشت و دیگه جونی تو پاهاش نمونده بود...جین حق میداد.

اون میدونست که کیه! جین کاملا خودشو می شناخت. شاید همه اونو پسر بیست و شیش ساله ای میدیدن که سرطان معده داره و میخواد باهاش مبارزه کنه.

اما جین، بهترین صفات رو به خودش نسبت میداد. نه بخاطر خود شیفتگی یا همچین چیزی! جین خودش رو قوی میدونست و از این باورش دست نمی کشید.

خنده ای کرد و مشتی آب به صورتش پاشید تا خون رو پاک کنه. بعد، از دستشویی بیرون رفت. چشمش به یونگی ای خورد که روی مبل خوابش برده بود. سمتش رفت. قرار بود اونشب، که شب آخر بود با هم حرف بزنن ولی خب انگار یونگی خیلی خسته بود.

سرشو به دو طرف تکون داد. یه دستشو زیر زانو ها و دست دیگش رو زیر سر یونگی گذاشت و بلندش کرد و آروم سمت اتاق قدم برداشت.

هنوز به اتاق نرسیده بود که صدای آروم و کلفت شده ی یونگی رو شنید"اخرین باری که اینجوری بغلم کردی چهارده سالم بود یادته؟"

جین لبخند کوچیکی زد"نمیتونم فراموشش کنم...اون روز داشتی مخفیانه هوسوکو تعقیب میکردی! منم فهمیده بودم و میخواستم اگه خواستی براش مزاحمت ایجاد کنی آش و لاشت کنم...اما خب..."

یونگی خندید و خودشو تو بغل جین جمع کرد"اما خب یه سری زورگو زود تر زدن آش و لاشم کردن و همون موقع تو سر رسیدی و همشونو کتک زدی و منو همینجوری تا خونه بردی...هیچ وقت غر غراتو یادم نمیره جین"

جین لبخندشو کمی پررنگ تر کرد و وارد اتاق یونگی و هوسوک شد. هوسوک رو تخت خوابیده بود و جولیا رو محکم بغل کرده بود. جولیا هم متقابلا دستاشو دور هوسوک حلقه کرده و خواب بود. جین یونگی رو تخت خوابوند.

𝖶𝗂𝗍𝗁𝗈𝗎𝗍 𝖬𝖾Where stories live. Discover now