16. مهدکودک

750 154 121
                                    

"مطمئن باشم الان جایی رو نمیبینی" یونگی در حالی که به دختر کوچولوی رو به روش که با پارچه چشماشو بسته بود نگاه میکرد پرسید و دخترک به آرومی خندید."جه یونگ هیچوقت به یونگی اوپاش دلوغ نمیگه"

یونگی لبخند زد و بلند شد‌. به بقیه ی بچه ها اشاره کرد که فورا پخش بشن"زود باش پیدامون کن جه یونگ کوچولو!بچه ها طبق شعری که با هم یاد گرفتیم وقتی من گفتم clap your hands سه تا دست بزنید و جواب بدید که-"

با شنیدن صدای دست به پسر تپلوی کلاس که تند تند دست میزد نگاه کرد و چند لحظه بعد صدای خنده ی خودش و بچه ها تو محوطه ی مهد کودک خصوصی پیچید. یونگی در حالی که هنوز هم تو صورتش رد خنده دیده میشد با دست بچه ها رو آروم کرد.

"جه یونگ برو سمت صدای دست ها و بچه ها رو بگیر...تو موفق میشی همرو بگیری گرل!بچه ها هر کدوم یجایی وایسید...آفرین!..خب شروع کنم؟"

صدای 'بله' گفتن بچه ها تو گوشش پیچید و باعث شد لبخند بزنه و شعر رو بخونه.

"are you happy, Happy ,Happy?clap your hands"

بچه سریع سه تا دست زدن و یونگی ادامه داد.

"Are you happy, happy, happy? Clap your hands"

بچه ها دوباره سه تا دست زدن که جه یونگ انگار که چیزی حس کرده باشه فورا به سمتی دویید و بازوی پسرک تپل رو گرفت. یونگی خندید و به شعر خوندن ادامه داد.

"Are youhappy, happy, happy?yes..."

به جز جه یونگ بقیه ی بچه ها فورا جواب یونگی رو دادن "yes we are happy ,happy happy"

جه یونگ در حالی که با دستاش جلوشو گرفته بود تا زمین نخوره دستش به گوشه ی لباس یکی از بچه ها برخورد کرد و دخترک فورا اونو گرفت.

"اخرین باره جه یونگ!دو تا دوست دیگتم که پیدا کنی برنده ای"

صداشو صاف کرد و خوند"are you happy, happy, happy? Clap your hands"

بچه ها دست زدن.هر کدوم منتظر بودن جه یونگ بگیرتشون اما جه یونگ مسیرشو اشتباه میرفت‌. هوسوک درحالی که یه بشقاب دستش بود با لبخند وارد حیاط شد و به جه یونگ نگاه کرد.

"جه یونگا هوسوک اوپا اومده کمکت!همین راهی که داری میری رو مستقیم برو دختر!هیچ مانعی جلوت نیست...مستقیم بری میرسی به یکی از بچه ها"

جه یونگ با خوشحالی تند تند قدم برداشت ولی یهو بدنش با یه چیز سفت برخورد کرد و رو زمین افتاد. با تعجب دستای کوچولوش رو روی صورتش گذاشت و سعی کرد پارچه رو از جلوی چشماش بکشه تا ببینه دقیقا به چه چیزی برخورد کرده!

یونگی به تلاش های دختر خندید و رو زانوش نشست. پارچه رو برداشت و کنار انداخت. جه یونگ کمی با مشتاش چشماش رو مالید و بعد با تعجب به یونگی نگاه کرد.

"یونگی اوپا جه یونگ به چی خورد که افتاد زمین ؟"

قطعا اون روزی که یونگی میتونست جه یونگ رو مجبور کنه که دیگه سوم شخص حرف نزنه،روز خوش شانسی بود!

𝖶𝗂𝗍𝗁𝗈𝗎𝗍 𝖬𝖾Where stories live. Discover now