7. کاسوب

878 172 140
                                    

"بابایی بیدار شو..بابایی؟"

جین چشماشو آروم باز کرد. پلک زد تا صورت دختر کوچولوشو بهتر ببینه.لبخندی زد و دستشو رو دستایی که دورش حلقه بودن گذاشت و از خودش جداشون کرد. خودشو کمی جلو کشید و دستی رو موهای بلند دختر زیباش کشید!

به صدایی که بخاطر خواب دورگه شده بود حرف زد"چیشده فرشته کوچولوی من؟"

جولیا با صورت مظلومی به جین نگاه کرد و عروسک خرسش رو محکم تر بغل گرفت"خواب بد دیدم بابایی..هلویاعه داشت منو میخورد"

جین لبخند زد و دستاشو باز کرد"بیا بغل بابایی بخواب..من ازت مراقبت میکنم"

دختر پنج ساله خودشو رو تخت کشید و تو بغل جین جا شد.متوجه دست تهیونگ که دور خودش و جولیا حلقه شد، شد. تهیونگ خودشو از پشت به جین چسبوند.

"تو مراقب جولیا باش..منم مراقب توام"

اگه جین می‌گفت با زمزمه ی آروم و صدای گرفته و کلفت شده ی تهیونگ نفسش بند نیومده، قطعا یه دروغگو بود!

بوسه ی کوتاه تهیونگ پشت گردنش نشست و باعث شد جین ناخودآگاه دستشو دور کمر جولیا محکم کنه.

چشماشو بست و نفس لرزونی کشید. نباید دوباره خام تهیونگ میشد. تهیونگی که چهار سال تمام رهاش کرد. تهیونگی که موقعی که جین بهش نیاز داشت نبود. نباید دوباره به این تهیونگ دل می‌بست.

اون الان یه وظیفه ی بزرگ داشت. نگهداری از دخترِ خواهرش براش در اولویت بود. و بعد از اون راضی بودن جئون جونگ‌کوک بزرگترین دغدغه ی زندگیش بود.

مهم نبود که تهیونگ سعی داشت خودشو بهش نزدیک کنه. جین می‌دونست که الان جز یه هرزه چیزی نیست. می‌دونست که با مرگ فاصله نداره. می‌دونست مسئولیت های زیادی احاطش کردن.میدونست باید از داشتن هر نوع رابطه ی عاطفی با پسری که روزی تنها عشقش بود خودداری کنه. جسمش مهم نبود. اگه تهیونگ جسمش رو می‌خواست و بعد، رهاش میکرد اهمیتی نداشت... اما از اینکه در ازای عشق اون پسر، فقط بهش غم بده راضی نبود و دوری از کیم تهیونگ رو ترجیح میداد!!

چشماشو بست و سعی کرد با عطر خوش بوی موهای کودکی که تو بغلش بود به خواب بره!

.
.
.

صبح روز بعد، برای جین کمی متفاوت تر از بقیه ی روز هاش بود. البته که هروقت تهیونگ شب خونش میموند، جین صبح ها با صدای شاد تهیونگ و دختر کوچولوش بیدار میشد، اما خب اون روز جین با بوسه ی تهیونگ روی پیشونی، گونه هاش و پلک هاش چشم باز کرده بود، تهیونگ یه لبخند مهربون تحویلش داده بود و از اتاق بیرون رفته بود و جین شوکه چند دقیقه فقط به سقف نگاه میکرد.

تا بالاخره به خودش اومد و بلند شد و از اتاق بیرون رفت.از وسط هال نگاهی به آشپزخونه انداخت. صدای آواز خوندن تهیونگ و همراهی جولیا رو می‌شنید. لبخندی زد و به سمت دستشویی رفت. صورتشو شست و بیرون اومد.وارد آشپزخونه شد.

𝖶𝗂𝗍𝗁𝗈𝗎𝗍 𝖬𝖾Where stories live. Discover now