14. گذشته، شروع دوباره

816 161 104
                                    

یونگی رو به روی جین نشسته بود و سعی میکرد یجوری صحبتشو شروع کنه.جین با نگاه سرد بهش خیره شده بود و باعث میشد لرزی به بدن یونگی بیفته!

نفس عمیقی کشید "من...نمیدونم ک بهت گفتن یا نه ولی من پسر داییِ جیمینم. میشناسی جیمینو؟اخه اون گفت که با تو و دوستت رفته بیرون و الانم با دوستت رل زده...گفتم شاید بشناسیش "

جین سر تکون داد. یونگی آب دهنشو قورت داد "چهار سال پیش بود که از طریق جیمین دوباره تهیونگ رو دیدیم و متوجه شدیم اونم به آمریکا اومده"

جین پلکاشو رو هم گذاشت و یونگی ادامه داد"وقتی تو آمریکا دیدیمش...هوسوک خیلی نگران بود که نکنه یه وقت تو توی کره تنها بمونی اما خب ته مجبور بود بخاطر درسش اونجا بمونه"

جین بازم سر تکون داد و یونگی بخاطر اینکه مجبور بود اونجا بشینه و توضیح بده کلافه شد"با التماسای هوسوک به کره برگشتیم و جیمین و تهیونگ رو توی آمریکا تنها گذاشتیم...اون موقع میخواستیم بیایم سراغت و ازت دلجویی کنیم"

جین فکر کرد. اگر چهار سال پیش بود قطعا خیلی سریع اون دو تا رو میپذیرفت تا کمی از تنهاییش کم کنه! اما الان دیگه نه! جینِ جدید به تنهایی عادت کرده بود و میشه گفت دوسش داشت...چرا؟ چون فقط تنهایی تمام سال های زندگیش همراهیش کرده بود نه هیچکس دیگه!

"اومدیم دم در خونه ی قبلیت...اونجایی که قبل از رفتن ما زندگی میکردین.. وقتی از همسایه ها راجع بهتون پرسیدیم اونا گفتن بعد از ابرو ریزی ای که پسر خانواده ی کیم به وجود آورد اونا از این محله رفتن...من خیلی شرمنده شدم وقتی فهمیدم اون اتفاق این همه تاثیر داشت.."

جین چشماشو بست و به یاد آورد. اون روزا رو...
تقریبا دو سال از دوستیشون با یونگی میگذشت که یونگی به هوسوک اعتراف کرد و رسما اونو دوست پسرش خوند!خانواده ی یونگی از چه بول های معروف کره جنوبی بودن و خب وقتی فهمیدن یونگی هوسوک رو با تمام وجود میخواد، خیلی سریع اونا رو نامزد اعلام کردن. کادر مدرسه، بچه های مدرسه و تمام افراد دور و بر هوسوک و یونگی میدونستن اونا باهمن و حقیقتا کسی جرات نمیکرد به اموال خانواده مین دست بزنه!

البته استثنایی هم وجود داشت! سوکجین صمیمی ترین دوست هوسوک و برادر خونده اش بود!کسی که هوسوک اونو میپرستید.. این موضوع برای یونگی کمرنگ بود... اون از وجود جین کنار هوسوک میترسید اما این ترس کم بود چون به جین اعتماد داشت...

این اعتماد تا روزی بود که پدرِ یونگی و هوسوک دعواشون شد..هوسوک از خونه ی اونها بیرون زد و رفت پیش تکیه گاه همیشگیش...

*فلش بک به هفت سال قبل*

"چته بچه؟چرا باز زانوی غم بغل کردی؟"

هوسوک نگاهشو به جینی که با چشمای گرد و کنجکاوش بهش زل زده بود داد"با باباش دعوام شد"

𝖶𝗂𝗍𝗁𝗈𝗎𝗍 𝖬𝖾Where stories live. Discover now