22. جونگ‌کوک،تو برادرمی!

702 140 144
                                    

"هیونگ...داری منو کجا میبری؟این ماشین یونگی هیونگه؟اتفاقی افتاده؟"

جین فرمونو چرخوند و با صدای سردش پاسخ داد"نه!"

جونگ‌کوک از استرس ناخنشو کف دستش فرو کرد"پس چرا انقدر- "

"جونگ‌کوک"

جونگ‌کوک آب دهنشو قورت داد "جانم هیونگ؟"

"اقای جئون از دنیا رفت"

جونگ‌کوک چند ثانیه به جین نگاه کرد.  چشماش پر اشک شد. سرشو برگردوند و به بیرون خیره شد. آروم زمزمه کرد "پس...پس اون مُرد"

"چه حسی داری؟"

جونگ‌کوک خنده ی تلخی کرد و همزمان یه قطره اشک رو گونش افتاد"پنج ساله از وقتی اوردیم پیش خودت اونو ندیدم... قبل از اونم.. تنها چیزی که ازش یادمه کتک زدناش و فحش دادنش بهمه! ولی خب...خب اون پدرم بود و من الان یتیم شدم!حس...حس خیلی بدیه"

صدای هق هق آروم جونگ‌کوک سکوت ماشینو از بین برد. جین نیم نگاهی بهش انداخت و به رانندگیش ادامه داد. تو دلش حرف زد(قوی باش خرگوشم!امروز قراره شوک های زیادی بهت وارد بشه...)

حدود دو ساعت و نیم بود که به بوسان رسیده بودن ولی جونگ‌کوک خواب بود و از اونجایی که جین نمی خواست بیدارش کنه فقط ماشینو سر کوچه ی خونه ی خانوم جئون پارک کرده بود و به خرگوش کوچولوش نگاه میکرد!

جونگ‌کوک با احساس تشنگی چشماشو باز کرد. با گیجی به اطرافش نگاه کرد و بعد به جین خیره شد"رسیدیم بوسان؟"

"نزدیک سه ساعته"

جونگ‌کوک چشماشو گرد کرد"پس چرا بیدارم نکردی؟اینجا سر کوچه ی ماست...چرا نبردیم خونه حداقل؟"

"باید باهات حرف بزنم"

جونگ‌کوک پلک زد"خب می رفتیم تو خو-"

"جونگ‌کوک!"

جونگ‌کوک لپاشو باد کرد "بله؟"

"حرفایی که بهت میزنم مهمه...ممکنه بعدش ازم متنفر بشی!فقط بدون...من واقعا دوست دارم"

این اولین بار بود جین اونقدر با احساس بهش میگفت 'دوسش داره' پس گونه هاش سرخ شد و کمی خجالت کشید. جین براش مثل پدرش بود. همون اندازه که یه بچه خجالت میکشه ابراز احساسات پدرشو بشنوه جونگ‌کوکم خجالت میکشید.

"منم دوستت دارم"

جونگ‌کوک جواب داد‌. جین بهش نگاه کرد و گوشه ی لبش کمی بالا رفت "احمق!فقط این تیکه ی حرفمو شنیدی؟"

جونگ‌کوک تو جاش صاف نشست و جین شروع کرد "سی سال پیش...میجو و هیونکی به اجبار خانواده هاشون با هم ازدواج میکنن"

"می جو اسم مامان منه...این داستان چیه؟"

"وقتی دارم حرف میزنم دهنتو ببند"

𝖶𝗂𝗍𝗁𝗈𝗎𝗍 𝖬𝖾Where stories live. Discover now