4. مرهم زخم ها

673 138 139
                                    

*کاور پیانوی آهنگ the truth untold رو پلی کنید*


در خونه رو با کلیدی که هوسوک بهش داده بود باز کرد و وارد شد. از تاریکی و سکوت مطلق داخل خونه میشد فهمید همه خوابن پس نباید زیاد سر و صدا میکرد. دستی تو موهاش کشید و سعی کرد تو تاریکی خونه راه اتاق خوابی که یونگی براشون پیدا کرده بود رو پیدا کنه.

به محض برداشتن قدمی صدایی شنید "بالاخره اومدی؟"

هینی کشید و دستشو رو قلبش گذاشت. لحظه ای بعد، خونه با نور کم برق آشپزخونه روشن شد و جین تونست دختر کوچولوشو ببینه.

اخم کرد "ترسوندیم....چرا بیداری؟"

جولیا لبخند زد و رو به روی پدرش وایساد"همه تا یه ساعت پیش بیدار بودن و منتظرت..ولی خب نیومدی و ایل وو رفت خونه ی دوستش و هوسوک و یونگی اوپا هم خوابیدن"

جین دستشو رو موهای دخترش کشید"پرسیدم تو چرا بیداری؟"

جولیا دست جینو پس زد. رو پنجه ی پاش وایساد و با دقت به صورت پدرش خیره شد. چشمای جین سرخ و پف کرده بود. لبش زخمای ریز ریز و بعضا خونی داشت که اثر کندن پوست لبش با دندون بود. رنگ و روشم پریده و موهاش ژولیده بود.

"میخوای با هم حرف بزنیم؟"

جین اهی کشید. جولیا همیشه مرهمی روی زخم هاش میشد. با اینکه بچه بود، اما چیزای زیادی از زندگی یاد گرفته بود و جین میدونست دخترش آینده ی درخشانی داره.

به دیوار تکیه داد و به جولیا نگاهی انداخت "میخوام!...میشه بریم بیرون قدم بزنیم؟"

جولیا سر تکون داد و همونطور که سمت اتاق میرفت آروم حرف زد"صبر کن سوییشرتمو بپوشم بابایی"

جین لبخند زد و منتظر جولیا کوچولوش شد. چند دقیقه بعد، وقتی جولیا با سوییشرت صورتی رنگ و موهای بسته شدش از اتاق بیرون اومد، با هم از خونه خارج شدن. جولیا دست جین رو محکم گرفته بود و کنارش قدم برمیداشت. قدش تا آرنج جین میرسید. با هم تو پیاده رو راه میرفتن و انگار جین قصد نداشت شروع کننده ی بحث باشه...مثل همیشه!

"بچه تر که بودم، فکر میکردم قراره یه روزی تهیونگ اوپا بشه بابای دیگم!فکر میکردم میخواید با هم ازدواج کنید و منم دخترتون باشم!اخه میدونی...تهیونگ خیلی دوسِت داشت!من با اینکه بچه بودم قشنگ متوجه علاقش به تو میشدم!اون حتی عکس بک گراند گوشیشم تو بودی!همش از خوشگلی تو حرف میزد و میگفت دوست داره لحظه به لحظه بغلت کنه و ببوستت!"

جین همونطور که به حرفای جولیا گوش میداد سرشو پایین انداخت و به کفشاش خیره شد.  جولیا ادامه داد  "اون موقع...نمیدونم!خیلی بچه بودم...خیلی! امروز که از بین حرفای ایل وو و هوسوک فهمیدم بعد از فهمیدن خبر ازدواج تهیونگ از خونه بیرون رفتی، واقعا شوکه شدم! توقع داشتم تهیونگ تو همه ی این سه سال منتظرت باشه!"

𝖶𝗂𝗍𝗁𝗈𝗎𝗍 𝖬𝖾Where stories live. Discover now