15. حس عاشقانه ی "دوستی"

786 156 91
                                    

هوسوک موهای دخترکی که تو بغلش خوابیده بود نوازش کرد. یونگی با لبخند به همسر مهربونش که عاشق بچه ها بود خیره شد.هوسوک سرشو بالا گرفت و به جینی که روی مبل رو به رو نشسته بود و چای مینوشید نگاه کرد "اوضاعت چطوره هیونگ؟"

"بد" جوابی بود که جین داد قبل از اینکه لیوانش رو روی میز بزاره و نگاه سردشو به هوسوک بده.

"چرا؟البته تهیونگ قبلا یه چیزایی بهم گفته ولی نه کاملا" هوسوک سر جولیا روی سینش رو جا به جا کرد و با نگرانی به جین خیره شد.

جین یکی از ابروهاشو بالا انداخت "فعلا بخاطر بی پولی و آواره بودنم باید خونه ی مامان بابای تهیونگ زندگی کنیم...تا ببینم در آینده چی میشه!بیکارم هستم و کلی مشکلِ دیگه..."

یونگی اخمی کرد و به جین نگاهی انداخت"میتونم با پدرم تماس بگیرم و در موردت باهاش صحبت کنم!فکر کنم بتونه برات یکاری کنه!چمیدونم...شغل و خونه"

جین پوزخند زد"نه نیازی نیست.. اوضاع شما ها چطوره؟هوسوک تا جایی که یادم میاد با خانواده ی یونگی مشکل داشتی"

هوسوک لباشو رو هم فشار داد"یونگ چند سالی میشه که با خانوادش قطع ارتباط کرده و هرازگاهی فقط زنگ میزنه بهشون!تصمیم گرفتیم بدون کمک اونا زندگیمون رو از نو بسازیم!هر دومون الان مربی مهد کودکیم و توی یکی از محله های متوسط سئول زندگی میکنیم...اوضاعمون میشه گفت خیلی خوبه!البته حالا که تو هم وارد جمعمون شدی بهتر میشه "

جین دستی رو صورتش کشید "مربی مهد کودک؟"

یونگی با چشمای پر از ذوق سر تکون داد "اره!مهد کودک"

جین واقعا دلش میخواست به ذوق پسر لبخند بزنه و مثل گذشته ها لپاشو بکشه اما خودشو کنترل کرد و سر تکون داد "میخواستم برای جولیا دنبال مهدکودک بگردم"

هوسوک دستشو رو کمر دختر کوچولوی تو بغلش کشید"بیارش مهدی که ما توش کار میکنیم...میتونیم مربی های خوبی براش بشیم"

جین سر تکون داد"ادرسشو بهم بده...میارمش"

"جاشو درست کردم بیارینش تو این اتاق " صدای تهیونگ که از داخل اتاق خواب خونش داد میزد شنیده شد.

جین نیم خیز شد تا جولیا رو بگیره و به اتاق ببره اما هوسوک فورا دختر رو تو بغلش بلند کرد"تو بشین..من میبرمش هیونگ"

جین سرجاش نشست و به هوسوک که با لبخند جولیا رو به اتاق میبرد خیره شد.وقتی پسر وارد اتاق شد، جین بدون گرفتن نگاهش با صدای آرومی،  خطاب به یونگی حرف زد"خوشبختش کردی؟"

یونگی لبشو گاز گرفت"نمیدونم"

جین با اخم بهش نگاه کرد"یه جواب درست بهم بده!یا آره...یا نه!"

یونگی یکم رو مبل جا به جا شد تا اعتماد به نفسش رو به دست بیاره. صحبت کردن با مرد رو به روش سخت شده بود "اره..خوشبختش کردم...فکر کنم!ما خوبیم. اون منو دوست داره و منم عاشقشم...تو جای تقریبا خوبی زندگی میکنیم  و شغلی داریم که هوسوک عاشقشه!پس فکر میکنم هر دومون خوشبختیم!"

𝖶𝗂𝗍𝗁𝗈𝗎𝗍 𝖬𝖾Where stories live. Discover now