8. آرامش

762 135 189
                                    

آهنگ someone like you  از adele پلی بشه لفطا*.*


سوهیون ، لبخندی به تهیونگی که استرس داشت زد "برو پسر...استرس نداشته باش"

تهیونگ سر تکون داد و پس از گذاشتن بوسه ی آرومی رو لبهای همسرش، ازش جدا شد تا به پشت تالار بره و بعد سه سال با جینش حرف بزنه!

سوهیون پشت میز دو نفره ای که برای شام خوردن خودش و تهیونگ آماده شده بود نشست و به بشقاب غذا زل زد.

بچه تر که بود، فکر میکرد وقتی بزرگ بشه، به یه پسری علاقه پیدا میکنه و بعد از مدتی اون پسر رو هم عاشق خودش میکنه. یه جشن عروسی رمانتیک نزدیک رودخانه ی هان گرفته میشه و بعد از اینکه خودش با لباس عروسی همراه پدرش وارد سالن شد، رو به روی همسرش می ایسته و سوگند ازدواج یاد میکنه.

همه با خوشحالی و ذوق براشون آرزوی خوشبختی میکنن و عروس و داماد همدیگرو میبوسن. پرده ها کشیده میشه و بعد از خوردن یه شام رمانتیک،به خونه میرن و یه شب عالی رو در آغوش هم میگذرونن و بعد از اون،سالها به خوبی و خوشی در کنار هم و بچه هاشون زندگی میکنن.

الان که فکر میکرد... میفهمید چقدر بچه بوده. هیچ چیز تو این دنیا قرار نیست انقدر قشنگ پیش بره. البته کیم سوهیون،  واقعا انتظار نداشت همه چیز عالی باشه. اون فقط دلش دوست داشت سرنوشتش کمی از وضعیتی که الان توش قرار گرفته بود، بهتر بشه.

نمیفهمید چرا مادرش موقع به دنیا اومدنش مرد.نمبفهمید چرا باید تو خانواده ای چشم باز کنه که برادر آرزوی مرگ برادرش رو داره. نمیفهمید چرا بخاطر اینکه نمیخواست با پسر عموش ازدواج کنه خودش و پدرش طرد شدن. نمیفهمید چرا پدرش که اونقدر تو اون شرکت های کوفتی زحمت کشید، تهش مجبور شد نگهبان پارک بشه. واقعا نمیفهمید چرا باید عاشق پسری بشه که خودش عاشقه.

سوهیون، یک سال قبل، بعد از مرگ پدرش بعنوان خدمتکار تو خونه های مختلف کار میکرد و یکی از اون خونه ها، خونه ی خانواده ی کیم بود! خانواده ی مهربونی که یه پسر افسرده داشتن و سعی میکردن به هر نحوی حالش رو خوب کنن.

سوهیون اون موقع، به محض دیدن تهیونگ، شناخته بودتش.اون همراه پدر بچه ی گمشده ی تو پارک بود!

سوهیون نمیفهمید چرا جلو رفت و با تهیونگ دوست شد. نمیفهمید چرا همه ی غم های تهیونگ رو روی شونه های خودش ریخت و برای درمان پسر تلاش کرد. نمیفهمید چرا اون روز بارونی تو خیابون به تهیونگ اعتراف کرد که عاشقشه.

به هر حال، وقتی چند وقت بعد تهیونگ اومد جلوی خونه ی کوچیک سوهیون و بهش حرفایی رو زد، سوهیون خودشو برای هر چیزی آماده کرد. هنوزم صدای تهیونگ تو گوشش میپیچید : (سوهیون....تا قبل از اون اعتراف من بعنوان یه دوست دوسِت داشتم و الانم دارم! مادرم میخواد منو مجبور به ازدواج کنه و من میخوام دختری که ایندم رو قراره باهاش بگذرونم،تو باشی!تو منو دوست داری و منم میتونم بعد از ازدواج،نسبت بهت علاقه پیدا کنم...البته ممکنه نکنم!به هر حال‌...سوهیونا اگه این درخواست رو بپذیری، ممکنه خیلی آسیب ببینی!ممکنه خیلی جاها قلبتو خواسته و ناخواسته بشکنم چون هیچ حسی جز یه عشق دوستانه نسبت بهت ندارم!حالا...حاضری باهام ازدواج کنی و باقی عمرتو باهام بگذرونی؟)

𝖶𝗂𝗍𝗁𝗈𝗎𝗍 𝖬𝖾Where stories live. Discover now