1

225 45 9
                                    

"خیلی خب، تو میتونی. تو میتونی." هونگجونگ آهی کشید و سرش رو به پشت صندلی تکیه داد.

با این که پونزده دقیقه ی پیش رسیده بود سرکار هنوز از ماشین پیاده نشده بود.

این انتظاری نبود که از زندگیش داشت...

نباید هربار که میخواست بره سرکار قبلش برای خودش سخنرانی انگیزشی راه مینداخت.

نباید اینطوری پیش میرفت...

ولی چیزی بود که شده بود. این چیزی بود که دنیا بهش تبدیل شده بود...

چندین سال بود که آمار جرم و جنایت از کنترل خارج شده بود. دقیق تر، چند دهه ی پیش که رئسای باندهای مختلف شروع به ریشه دواندن توی جامعه کردن.

اونا بودن که بخش عظیمی از ارز و اقتصاد رو کنترل میکردن و به هرکی که لازم بود رشوه میدادن تا چیزی رو که میخواستن داشته باشن.

این وضع حتی به نیروی پلیس هم رسیده بود. تعداد پلیس های فاسد خیلی زیاد شده بود... اونقدری که حال هونگجونگ رو به هم میزد.

آهی کشید و کیف پولش رو دراورد تا عکسی از یه پسر بچه و مردی با یونیفورم پلیس رو بیرون بکشه. "اگر هنوزم همه چیز دست تو بود هیچ وقت هیچ چیز اینطور نمیشد، بابا." چروکی به پیشونی هونگجونگ افتاد و گره ای توی سینه اش حس کرد. باید به سختی تلاش میکرد تا اشک هایی که توی چشماش بودن پایین نریزن. "ای کاش اینجا بودی. تو میدونستی باید چیکار کنی." آروم، عکس رو به لب هاش نزدیک کرد و قبل از این که دوباره داخل کیف پولش برگردونه، بوسیدش.

بعد، در ماشین رو به زور باز کرد و وارد هوای خنک صبحگاهی شد. موهای پشت گردنش سیخ شدن و دوید تا زودتر به در ساختمون برسه. یه جایی توی دلش از این که موهاشو کوتاه کرده بود پشیمون بود، اما به تغییر احتیاج داشت.

تازه، رنگ سورمه ای موهاش باعث میشد ترسناکتر به نظر بیاد. که با وجود جثه کوچیکش واقعا بهش نیاز داشت.

زخم ضربدری روی ابروش هم بود که به این موضوع کمک میکرد.

داخل ایستگاه پلیس همه چیز آروم بود، همونطور که همیشه این ساعت صبح اینطور بود. چندتا از همکاراش وقتی از کنارشون میگذشت براش سر تکون دادن و اون هم قبل از این که وارد دفترش بشه بهشون جواب داد.

هونگجونگ هنوز فرمانده نبود، اما یکی از افسرهای ارشد بود. اون، هم به عنوان یه افسر معمولی خدمت میکرد و هم یک کاراگاه. و یکی از معدود افسرهایی بود که برای نادیده گرفتن سرنخ ها رشوه نمیگرفت.

و بخاطر همین بود که بهش پرونده های زیادی نمیدادن. البته این باعث نمیشد که خودش مخفیانه روی بعضیاشون تحقیق نکنه. اینجوری نبود که رئیسش هم زیاد اهمیت بده چون اون کلا هیچ وقت حاضر نبود...

وقتی نشست پشت میزش، صفحه لمسی کوچیکی رو جلو کشید و انگشت کوچیکه ی دست راستش رو روی اون قرار داد تا اثر انگشتش کامپیوترش رو روشن کنه و بهش اجازه ی دسترسی بده. هونگجونگ انگشت کوچیکش رو انتخاب کرده بود چون همه از شصت یا انگشت اشاره شون استفاده میکردند.

با این که بخاطر شرایط حال حاضر جامعه، اون عملاً پلیس خوبی شناخته نمیشد، هونگجونگ باز هم سعی خودش رو میکرد تا همیشه یک قدم از همه جلوتر باشه. اون باهوش بود، و همینطور باقی میموند تا جامعه خودش رو درست کنه.

اما این به معنی خلاص شدن از شر رئسای مافیای اصلی بود که گفتنش از انجام دادنش آسون تر بود. مخصوصا وقتی که عادت داشت همه آدمارو از دور خودش بپرونه.

"صبح بخیر رئیس!"

"بهت گفتم، من رئیس تو نیستم."هونگجونگ به همکار قدبلندش که با دوتا لیوان قهوه توی اتاق پرید، چشم غره رفت. "یونهو، سر صبحی این همه انرژی رو از کجا اوردی؟"

یونهو خندید، روبروی هونگجونگ نشست و لیوان رو به طرف دیگه ی میز هل داد. "فکر نکنم بخوای بدونی." یه لبخند پت و پهن تحویلش داد.

هونگجونگ یکی از ابروهاشو بالا انداخت. "چندتا لیوان؟"

یونهو لب هاش رو روی هم فشار داد و گونه هاش صورتی تر شدن. "دوتا." هونگجونگ باز هم نگاه خیره ای بهش انداخت. "باشه! خیلی خب این میشه چهارمی. راضی شدی؟"

"نه." هونگجونگ دوباره به طرف کامپیوترش برگشت، اما وقتی دید یونهو دست به سینه شد، لبخند کوچیکی گوشه ی لبش نشست.

"خب، امروز برنامه چیه؟"

"هنوز نمیدونم. نیومدن کاری بهمون بدن."

یونهو به طرف در نگاه کرد. "خبرو شنیدی؟" صداش فقط یکم با زمزمه فاصله داشت.

"کدوم خبر؟ و چرا ما داریم یواشکی حرف میزنیم؟"

"چون، گرفتنش."

هونگجونگ برای لحظه ای سرش رو با گیجی به طرفی کج کرد، بعد چشماش از حدقه بیرون زدن. "نه."

"آره! دیشب خودشو تحویل داده!" یونهو از هیجان روی صندلیش بالا و پایین پرید و موهای پفی قهوه‌ایش همراه با خودش به حرکت دراومدن. بعد تکه ی بافته شده ی کنار سرش رو گرفت و شروع کرد باهاش بازی کردن.

هونگجونگ روی صفحه ی پروفایل بازداشت‌های داخل ایستگاه رفت و اون اونجا بود.

پارک سونگهوا.

تقریبا یک سال بود که داشت سعی میکرد پیداش کنه اما ولف پک خیلی عالی ازش مراقبت میکردن. نشان اونا روی همه‌ی صحنه های جرم قتل ها وجود داشت و هونگجونگ فقط یک نفر رو میشناخت که نشونه گیریش انقدر دقیق بود. "اون... خودشو تحویل داده؟"

نمیتونست واقعیت داشته باشه. این مرد یه قاتل خونسرد بود. یه حکم اعدام در انتظارش بود...

"آره. هیچ اطلاعاتی نداده، ولی بچه ها دیشب نمیتونستن ردش کنن بره. الان توی بازداشتگاه پیش چندتا دیوونه ی دیگه ست، داره 'خنک میکنه' تا فرمانده باز بره و ازش اطلاعات بکشه بیرون." یونهو تکیه داد و لب هاش رو به هم فشرد.

هردوشون میدونستن که این وضع به هیچ جا نمیرسید. به احتمال زیاد فرمانده حاضر بود برای یه قیمت درست حسابی قبل از این که بتونه اطلاعات واقعی‌ای ازش بگیره، آزادش کنه که بره.

"کیم. جونگ. گشت زنی." هردوشون به در که یکی از همکاراشون سرش رو ازش داخل اورده بود نگاه کردن. "دستور فرماندست."

هونگجونگ غرولندی کرد و تیغه ی بینیشو بین دوتا انگشتش فشار داد. رئیسشون داشت با زبون بی زبونی میگفت که نمیخواد هونگجونگ توی چیزی که بهش ربطی نداره دخالت کنه.

یونهو لبخند تاسف باری تحویلش داد و بعد رفت تا کلید ماشینشون رو از روی جاکلیدی برداره. نه که اصلا به کلید نیازی داشتن. همه چیز به هرحال اتوماتیک بود. اما داشتنش برای اطمینان بد نبود.

هونگجونگ روی صندلی شاگرد ماشین سر خورد و وقتی که داشت قهوه‌ش رو مزه مزه میکرد، دستش رو بالا گرفت تا کمربند ایمنیش به طور خودکار بسته بشه. هم زمان، یونهو کد استارت رو وارد کرد و موتور ماشین با روشن شدنش خرخر کرد.

تنها خوبی گشت زنی این بود که میتونستن با ماشین فوق پیشرفته شون چرخ بزنن. یه ماشین اسپورت که میتونست تا دویست مایل در ساعت حرکت کنه. و یونهو بهترین راننده ی نیروی پلیس بود پس میتونست حتی توی پیچ های خیابونا هم سرعت بالاشو نگه داره.

هیچ کس دیگه ای نبود که هونگجونگ دلش بخواد کنارش توی ماشین بشینه.

"خیلی خب! امروز قراره روز خوبی بشه! میتونم حسش کنم." یونهو دست هاش رو به هم سایید و با یه لبخند رضایت روی صورتش، مشتش رو به سمت هونگجونگ گرفت. "هو!"

"هونگ!" هونگجونگ خندید و مشتش رو به مشت یونهو کوبید. "خیلی خب عالیه، بریم ببینیم امروز چی میتونیم پیدا کنیم."

جدی داشت روز قشنگی میشد. همونطور که داشتن توی خیابون های شهر میگشتن، خورشید داشت بالا میومد و کل شهر رو روشن میکرد.

گیاه و پیچک ها روی دیوار کناره های ساختمون ها رشد کرده بودن و فقط جلوی پنجره ها کوتاه شده بودن که جلوی دید رو نگیرن. این کار برای برگردوندن رنگ سبز بیشتر به دنیا بود‌. حس تازگی به شهر میداد و همه چیز رو سرزنده‌تر میکرد.

و اگر از گل و گیاه خوشتون نمیومد، بعدش بیلبوردهای رنگارنگ توی خیابون های اصلی شهر رو داشتیم. اونا هیچ وقت خاموش نمیشدن، پس بین شب و روز انگار توی دو شهر مختلف بودی. اونا تقریبا همه چیز رو تبلیغ میکردن. از قهوه و کتاب گرفته تا اسلحه و کلاب های شبانه.

وقتی که از کنار آپارتمانی که قبلا با پدرش اونجا زندگی میکردن رد شدن، هونگجونگ لبخند زد. دیوار سبزش هنوز هم همونطور که به یاد داشت زیبا بود. یک یادداشت ذهنی نوشت که یه روز باید برگرده و نگاهی به اونجا بندازه.

"یکی پیدا شد!" یونهو بعد از این که یک کامیون با سرعت از چراغ قرمز رد شد، گفت. هونگجونگ کلید رو فشار داد تا آژیرها به صدا دربیان و یونهو پدال گاز رو تا ته خوابوند و از بین ماشین های توی خیابون لایی کشید تا بهش برسه.

با این که مافیا جرم ها رو کنترل میکردن، اما هنوز قوانین راهنمایی و رانندگی ساده ای وجود داشتن که همه باید رعایتشون میکردن، یا حداقل برای هونگجونگ اینطور بود. اون هیچ وقت بر خلاف قوانینی که باهاشون بزرگ شده بود و بهشون احترام میذاشت عمل نمیکرد.

راننده‌ی کامیون زیاد خوشحال به نظر نمیرسید اما حداقل وقتی که هونگجونگ برگه ی جریمه رو بهش داد، مخالفتی نکرد. "با احتیاط رانندگی کن،خب؟ خوش شانسی که کسی صدمه ندید."

"چشم، سروان." مرد جواب داد و بعد دوباره به راه افتاد. اینبار با سرعت مجاز.

بقیه‌ی روز همینطور گذشت. دو نفر رو برای سرعت غیرمجاز متوقف کردن، یه کیف قاپ رو گرفتن، و توی تصادفی که بهش برخوردن کمک کردن.

آخرای روز بود که شروع شد.

بیسیم به طور خودکار روشن شد و تماسی رو از ایستگاه وصل کرد. "همه ی نیروها برگردن به مقر."

هونگجونگ و یونهو با نگرانی نیم نگاهی به هم انداختن و ماشین دور زد و با روشن شدن دوباره‌ی آژیرها به طرف ایستگاه پلیس برگشت.

وقتی که رسیدن، همه توی سالن اصلی جمع شده بودند و چیزهایی زمزمه میکردن.

"چه خبره؟" هونگجونگ از یکی از همکاراش پرسید.

"هیچ ایده ای ندارم. ما همین الان رسیدیم."

یونهو از قدش استفاده کرد تا به بین جمعیت نگاهی بندازه. "فرمانده رو نمیبینم. حتما منتظر اونیم."

هونجونگ میخواست چیزی بگه که یه مرد کت و شلوارپوش بهش نزدیک شد و اشاره کرد تا دنبالش بره. هونگجونگ به پشتش نگاه کرد و سرش رو تکون داد، میخواست که همکارش حواسش بهش باشه. یه جای کار میلنگید.

اونا به طرف دفتر فرمانده راهنمایی شدند و بعد سعی کردن در رو روی یونهو ببندن.

"اون با من میمونه." هونگجونگ سریع گفت. مرد کت و شلواری آهی کشید و بعد سرش رو برای نگهبان تکون داد تا یونهو بتونه قبل از بسته شدن در وارد بشه.

"بقیه الان دارن خبر رو میشنون، اما میخواستیم که به تو جداگانه اطلاع بدیم چون از همه بیشتر روی تو تاثیر میگذاره."

"شما کی هستین؟ قبلا ندیدمتون."

مرد لبخند کوچیکی تحویلش داد. "شنیده بودم که خیلی مراقبی. این دقیقا چیزیه که میخوایم." بعد نشانش رو دراورد و گفت که عضو پلیس های ارشد کشوره. اونا تمام ایستگاه های کوچکتر رو زیر نظر داشتن و حرف نهایی رو توی تصمیم گیری ها میزدن.

"خب موضوع چیه مامور یو؟" هونگجونگ پرسید، قد و صورت مربعی مرد رو زیر نظر گرفته بود. تقریبا هم قد بودن، که باعث شد به عنوان کوتاه‌ترین فرد توی ساختمون حس بهتری پیدا کنه.

"فرمانده‌تون دو ساعت پیش به قتل رسیده."

یونهو نفس عمیقی کشید و دست های لرزونش رو روی دهنش گذاشت.

"این رو توی صحنه‌ی جرم گذاشته بودن." مامور عکسی از پنجه ی گرگ رو که روی دیوار یک ساختمون با اسپری رنگ شده بود بالا گرفت. "نظری داری چرا این اتفاق افتاده؟"

"حدس میزنم باید به این که پارک سونگهوا خودش رو تحویل داده مربوط باشه."

"درسته." مامور یو جواب داد. "فرمانده‌تون میخواست آزادش کنه، ولی خب جای تعجب داره که پارک نمیخواست بره. همچنین ما مخالفت کردیم. اون جایزه بزرگتر از اینه که بخوایم همینجوری بذاریم بره. پس حدس میزنیم که ولف پک اونو کشتن تا پیامی بهمون بدن."

"قصد توهین ندارم، قربان، اما حقش بود."

مامور یو لبخند کوچیکی تحویلش داد. "باهات موافقم. خیلی وقته که داشتیم سعی میکردیم کاری کنیم که اون استعفا بده و یا دستگیرش کنیم. اما اون توی پاک کردن ردش خیلی خوب بود."

هونگجونگ و یونهو نگاه های متعجبی با هم ردوبدل کردن و بعد یونهو به خودش لرزید.

"خب حالا چرا میخواستید با من حرف بزنید؟" هونگجونگ دست به سینه ایستاد.

"ازت خوشم میاد. تو یه افسر خوب و باوجدانی، و میدونم میتونی این نیرو رو به راه درستش برگردونی. درست مثل پدرت، زمانی که این سِمَت رو داشت. روحش قرین رحمت باد." مامور یو دو انگشت اولش رو روی لبش قرار داد و بعد دستش رو جلوی صورتش توی هوا مشت کرد.

همه داخل اتاق این کار رو تکرار کردند. توی فرهنگشون این نشونه ای از احترام بود. راهی برای نشون دادن این که اونهایی که از پیششون رفته بودن فراموش نشده بودن و اون هایی که هنوز زنده بودند به دنبال راهنمایی و کمکشون بودند.

هونگجونگ حس کرد که گره‌ی توی سینه‌اش داره تنگ و تنگ تر میشه. چشم هاش بسته بودن و مشتش رو هنوز توی هوا نگه داشته بود. میتونست قسم بخوره که بعضی وقتا که این حرکت رو انجام میداد، چیزی دستش رو لمس میکرد.

"کیم هونگجونگ. تو رو کنار کشیدم تا بگم میخوام فرمانده‌ی جدید بشی."

یونهو دوباره نفس تیزی کشید و هونگجونگ حس کرد دهنش یکم باز مونده.

"کمکم کن این دنیا رو به جای بهتری تبدیل کنم. حدس میزنم ایشون همکارته؟" مامور سرش رو کمی کج کرد تا به بالا و یونهو نگاه کنه.

"بله، جونگ یونهو. بهترین راننده‌ی نیرو و بهترین همکاری که میتونم داشته باشم. بهش اعتماد کامل دارم." هونگجونگ نیم نگاهی بهش انداخت و یونهو کاملا سرخ شد. به زمین خیره شده بود و پاش رو به عقب و جلو سُر میداد.

"پس دست راست خوبی میشه. حالا، کار جدیدت از همین امروز شروع میشه. یک هفته وقت داری تا برنامه‌ت برای متحول کردن این ایستگاه رو به من گزارش بدی. ناامیدم نکن." مامور یو حرفش رو تموم کرد، سرش رو به نشونه ی احترام خم کرد و از اتاق بیرون رفت.

هونگجونگ به رفتنش نگاه کرد، و تنها چیزی که توی سرش میگذشت این بود که بالاخره موفق شده بود.

حالا میتونست واقعا پدرش رو سربلند کنه.

Hala Hala ||| Ateez (Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora